°•°•○°•°•وقتی برادر ناتنیت بود°•°•○°•°•
°•°•○°•°•وقتی برادر ناتنیت بود°•°•○°•°•
Part:2
سنا:واا براچی قطع کرد{ناراحت}
سنا:اینجور که معلومه خودم باید تنها برم خریددد هورااا بریم آماده شیمممم
《1ساعت بعد》
سنا:کدوم لباسو بپوشم بنظرت؟!
خدمتکار:نمیدونم خانم
سنا:عهه بگو دیگهه
خدمتکار:خب اون سفید رو بپوشید
سنا:عمم نه سبز قشنگ تره
خدمتکار:-_-چشم من رفتم
سنا:اوکی
《ویو یونگی》
اعصابم خط خطی شده بود
یعنی چی؟ چرا گوشیم هنگه اهههه
سلدا:امم یونگی؟تو میدونی کوان کجاست؟
یونگی:نه خودت که میشناسیش دیوونست معلوم نی کجا میره
سلدا:این بکنار..میدونستی بابا میخواد ازدواج کنه؟
یونگی:آره میدونستم
سلدا:وای خیلی خوشحالم
یونگی:براچی؟
سلدا:چون خانم جئون یه دختر داره
یونگی:عاا
سلدا:چیشد؟براچی داری گوشیتو میزنی؟{خنده}
یونگی:هنگ کرده باید برم یکی دیگه بخرم
سلدا:عاا اوکی من رفتم
یونگی:اوک
《یوری》
از سنا متنفر بودم خیلی خیلی ازش متنفر بودم
ولی بخاطر برادرم باهاشم چون مثلا روش کراشه اه
خب امروز فهمیدم که مامانش داره ازدواج میکنه اونم با کی؟با اقای مین
یعنی بابای دوست پسرم
امروز قرار بود با کوان بریم دریا خیلی خوشحال بودم
با قضیه ازدواجش هم مشکلی نداشتم
چون اصلا سلدا رو دوست نداره
《ویو سنا》
انقدر خرید کرده بودم که خسته شده بودم
داشتم راه میرفتم که یهو سرم گیج رفت
دیوارو گرفتم که نیوفتم
بادیگارد اومد سمتم
بادیگارد:خانم؟حالتون خوبه؟
سنا:خوبم..خوبم بریم
بادیگارد:چشم
《فردا صبح》
Part:2
سنا:واا براچی قطع کرد{ناراحت}
سنا:اینجور که معلومه خودم باید تنها برم خریددد هورااا بریم آماده شیمممم
《1ساعت بعد》
سنا:کدوم لباسو بپوشم بنظرت؟!
خدمتکار:نمیدونم خانم
سنا:عهه بگو دیگهه
خدمتکار:خب اون سفید رو بپوشید
سنا:عمم نه سبز قشنگ تره
خدمتکار:-_-چشم من رفتم
سنا:اوکی
《ویو یونگی》
اعصابم خط خطی شده بود
یعنی چی؟ چرا گوشیم هنگه اهههه
سلدا:امم یونگی؟تو میدونی کوان کجاست؟
یونگی:نه خودت که میشناسیش دیوونست معلوم نی کجا میره
سلدا:این بکنار..میدونستی بابا میخواد ازدواج کنه؟
یونگی:آره میدونستم
سلدا:وای خیلی خوشحالم
یونگی:براچی؟
سلدا:چون خانم جئون یه دختر داره
یونگی:عاا
سلدا:چیشد؟براچی داری گوشیتو میزنی؟{خنده}
یونگی:هنگ کرده باید برم یکی دیگه بخرم
سلدا:عاا اوکی من رفتم
یونگی:اوک
《یوری》
از سنا متنفر بودم خیلی خیلی ازش متنفر بودم
ولی بخاطر برادرم باهاشم چون مثلا روش کراشه اه
خب امروز فهمیدم که مامانش داره ازدواج میکنه اونم با کی؟با اقای مین
یعنی بابای دوست پسرم
امروز قرار بود با کوان بریم دریا خیلی خوشحال بودم
با قضیه ازدواجش هم مشکلی نداشتم
چون اصلا سلدا رو دوست نداره
《ویو سنا》
انقدر خرید کرده بودم که خسته شده بودم
داشتم راه میرفتم که یهو سرم گیج رفت
دیوارو گرفتم که نیوفتم
بادیگارد اومد سمتم
بادیگارد:خانم؟حالتون خوبه؟
سنا:خوبم..خوبم بریم
بادیگارد:چشم
《فردا صبح》
۶.۶k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.