ارشد گروه اسلیتیرین پسر سال ششم قدبلند و ورزیده ای است که

ارشد گروه اسلیتیرین پسر سال ششم قدبلند و ورزیده ای است که ما را به خوابگاه راهنمایی میکند.خوابگاه دخترها قدیمی است ملافه های سبز روی تخت ها کهنه شده اند و کف چوبی سالن جیر جیر میکند پرده های سبز نخ نما و کهنه اند شیشه پنجره ها از مدیر هم پیر تر اند و بوی چوب و کتاب کهنه توی فضا در فضا پیچیده.در کل برای خوابگاه بد نیست تختی که اتیکت اسمم را دارد پیدا میکنم و وسایلم را توی کمد کنار تخت میچینم پاروان چوبی رو دورم میکشم و شنل و یونیفرمم را با لباس خواب عوض میکنم پاروان را سر جایش میگذارم و به تجمع دخترها وسط اتاق ملحق میشوم دختر بلوند و زیبایی که توی سالن دیده بودم به من سلام میدهد و دستش را جلو می‌آورد"سلام.من جولیتم"
با او دست میدهم"ریچل.میتونی ری صدام کنی"
جولیت به سه تا از دختر های کنارش اشاره میکند"ماریان،اولیویا و اینم سوفیا ست ما سال دومی هستیم "
لبخند میزنم و دست میدهد"خوشبختم بچه ها"
ماریان دختر سبزه با موهای فرفری و چشمهای زیتونی درشت شروع به صحبت میکند"خوش اومدی ری‌."
سعی میکنم خوشرو باشم"ممنونم ماریان"
اولیویا که پوستی کمی روشن تر از پوست ماریان و موهای لخت مشکی و چشمهای کشیده مشکی دارد هم به من خوش آمد میگوید سوفیا،دختر سوم،صورت مهربانی دارد و جعد های خرمایی رنگش خیلی به صورت گرد و خوش فرمش می آید چشم‌هایش قهوه ای سوخته ای دارد که حجم قابل توجهی از صورتش را به خودشان اختصاص داده اند؛رفتار صمیمانه تری دارد دستش را روی شانه ام می‌گذارد با صدایی نرم و ملیح خوشامد میگوید. کمابیش با بقیه دخترها هم آشنا میشوم بحث خیلی ادامه ندارد و بچه ها که حسابی خسته اند به تخت خواب هایشان میروند.خستگی عجیبی به مغزم حاکم شده بدنم هم حسابی کوفته است.با اینکه فعالیت بدنی آنچنانی هم نداشتم. سرم را روی بالش سفت می‌گذارم و پتوی سبز رنگ را روی خودم می‌کشم وچشم‌هایم را میبندم اتفاقات امروز مثل فیلم هایی که هالیوودی ها می‌سازند از جلوی چشمم رد می‌شود.نمی‌دانم در این مدرسه قرار است چه کنم و چه اتفاق هایی را از سر بگذرانم اما می‌دانم که متعلق این مدرسه،این جهان و جادویی که در آن می‌پیچد هستم و قرار نیست هیچوقت جهان جدیدم را ترک کنم.
دیدگاه ها (۰)

اولین کلاس در هاگوارتز،کلاس مرد با نمک و قدبلندی به اسم هوری...

توی راهرو های هاگوارتز صدای خنده های آشنایی پیچیده.صدای قدم ...

سه دقیقه بعد یونیفرم به تن توی صف گروهبندی ایستاده ام.قلبم ت...

دیوارهای سنگی چراغ های پرنور راهروهای شلوغ و شمع های روشنی ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط