فیک
#فیک
ارباب جوان من ₚₐᵣₜₑ₉
با اینکه خیلی خسته بودم ولی فکرام نزاشتن بخوابم بلاخره صبح شد
(دوستان یه توضیحی بدم هنوز کوک و ات عاشق هم نشدن البته کوک یکم به ات حس داره ولی ات کوک رو به چشم داداشش میبینه😁)
(سه روز بعد)
+اخه چرا میخواین برینن خب همینجا درس بخونین
×ولی اونجابهتره
_راست میگه.
+عیش اصن برین بدرک😒
_زود برمیگردیم
+ولی من دلم واستون تنگ میشه(بغض کردن)
تهیونگ ات رو بغل کرد اروم موهاشو نوازش کرد نبینم ابجی کوچولوم ناراحت باشه ها
_ات
+چیه؟ +(گریه کردن)
_وقتی این شکلی گریه میکنی ما نمیتونیم بریم
+ببخشید
×قول میدیم زود برگردیم
+باشه
و برای اخرین باربغلشون کردم
_دیگه باید بریم
+باشه مواضب خودتون باشید
×توهم همینطور
خدافظی کردیم و رفتیم
(2روز بعد)
_دوروز تو راه بودیم خیلی خسته شدیم بلاخره رسیدیم چه شهره بزرگیه با این که خیلی خسته بودیم ولی رفتیم گشت زدیم و ناهار خوردیم و رفتیم خونه مون چون قرار بود چند سال بمونیم یه خونه خریدیم
×اخیش بلاخره رسیدیم خونهه من برم بخوابم
_هوففف ارهه. گرفتیم دراز کشیدیم
×هفته دیگه کلاسامون شروع میشه
_اهوم حوصلشو اصن ندارم
×منمم
____
(10سال بعد)
(الان کوک 26سالشه ات هم23 سالش)
_تقریبا اموزشمون تموم داره میشه
×اره
_باورت میشه 10ساله اینجاییم
×اوهوم خیلی اینجا خوبه
_بنظرت الان ات چه شکلی شده.؟
×منم نمیدونم یعنی الان ازدواج کرده بنظرت تا الان من دایی شدم؟
_هویییی اصن از کجامعلوم ازواج کرده باشه
×وا چیه مگه نکنه از خواهرم خوشت اومده ها؟
_معلومه که نه
×خفشو خوشت اومده
_میگم نه ات خواهر من حساب میشه😌
×اها معلومه😏
یه ماه دیگه میریم شهر خودمون
_اهوم
_دلم واسه شون تنگ شده
×کیا؟
_مامانم بابام برادرم
×منم
×یه ماه دیگه میبینیمشون
_اوهوم
(یک ماه بعد)
_بلاخره امروز میریم سئول
×ارههه
_.........
ارباب جوان من ₚₐᵣₜₑ₉
با اینکه خیلی خسته بودم ولی فکرام نزاشتن بخوابم بلاخره صبح شد
(دوستان یه توضیحی بدم هنوز کوک و ات عاشق هم نشدن البته کوک یکم به ات حس داره ولی ات کوک رو به چشم داداشش میبینه😁)
(سه روز بعد)
+اخه چرا میخواین برینن خب همینجا درس بخونین
×ولی اونجابهتره
_راست میگه.
+عیش اصن برین بدرک😒
_زود برمیگردیم
+ولی من دلم واستون تنگ میشه(بغض کردن)
تهیونگ ات رو بغل کرد اروم موهاشو نوازش کرد نبینم ابجی کوچولوم ناراحت باشه ها
_ات
+چیه؟ +(گریه کردن)
_وقتی این شکلی گریه میکنی ما نمیتونیم بریم
+ببخشید
×قول میدیم زود برگردیم
+باشه
و برای اخرین باربغلشون کردم
_دیگه باید بریم
+باشه مواضب خودتون باشید
×توهم همینطور
خدافظی کردیم و رفتیم
(2روز بعد)
_دوروز تو راه بودیم خیلی خسته شدیم بلاخره رسیدیم چه شهره بزرگیه با این که خیلی خسته بودیم ولی رفتیم گشت زدیم و ناهار خوردیم و رفتیم خونه مون چون قرار بود چند سال بمونیم یه خونه خریدیم
×اخیش بلاخره رسیدیم خونهه من برم بخوابم
_هوففف ارهه. گرفتیم دراز کشیدیم
×هفته دیگه کلاسامون شروع میشه
_اهوم حوصلشو اصن ندارم
×منمم
____
(10سال بعد)
(الان کوک 26سالشه ات هم23 سالش)
_تقریبا اموزشمون تموم داره میشه
×اره
_باورت میشه 10ساله اینجاییم
×اوهوم خیلی اینجا خوبه
_بنظرت الان ات چه شکلی شده.؟
×منم نمیدونم یعنی الان ازدواج کرده بنظرت تا الان من دایی شدم؟
_هویییی اصن از کجامعلوم ازواج کرده باشه
×وا چیه مگه نکنه از خواهرم خوشت اومده ها؟
_معلومه که نه
×خفشو خوشت اومده
_میگم نه ات خواهر من حساب میشه😌
×اها معلومه😏
یه ماه دیگه میریم شهر خودمون
_اهوم
_دلم واسه شون تنگ شده
×کیا؟
_مامانم بابام برادرم
×منم
×یه ماه دیگه میبینیمشون
_اوهوم
(یک ماه بعد)
_بلاخره امروز میریم سئول
×ارههه
_.........
۳.۸k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.