مهمونی شروع شد
"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕²⁴"
مهمونی شروع شد.
فضای خونهی مادر یونجی گرم و صمیمی بود. چند تا از دوستان نزدیک و آشنایان خانوادگی هم اونجا بودن. یونجی با یه لبخند مصنوعی کنار مادرش نشسته بود و شدو (جونگ کوک) توی بغل مادر یونجی بود. شدو با چشمای درشت و مشکی، اطرافو زیر نظر داشت.
یونجی داشت با یه لبخند زورکی به یکی از مهمونها جواب میداد که احساس کرد یه نگاه سنگین روشه.
با ترس سرشو بالا آورد و…
سونگ هو رو دید.
سونگ هو با همون لبخند شیطانی و نگاه سنگینش، به یونجی خیره شده بود.
یونجی حس کرد ضربان قلبش تندتر شده. انگار بدنش به حالت دفاعی رفته بود.
مادر یونجی با خوشحالی گفت: "دخترم! سونگ هو وقتی فهمید که تو قراره بیای، گفت دلش برات تنگ شده و اصرار داشت که بیاد ببینت!"
لبخند روی صورت یونجی ماسید.
نگاه سونگ هو یه جورایی ناخوشایند بود. یه حس تهدید توی اون نگاه بود که یونجی رو به شدت معذب میکرد.
شدو که توی بغل مادر یونجی بود، متوجه تغییر رفتار یونجی شد. چشماش تنگ شد و نگاهش دنبال نگاه یونجی چرخید…
تا اینکه به سونگ هو رسید.
چشمای شدو (جونگ کوک) برق زد.
پنجههاش از حالت جمعشده بیرون اومد و ناخودآگاه یه حرکت کوچیک کرد.
"آخ!"
مادر یونجی دستش رو گرفت.
"شدو! چی شد عزیزم؟!"
شدو (جونگ کوک) با یه "میو" آروم، سعی کرد خودش رو بیگناه نشون بده، اما یونجی نگاه تیزش رو به شدو دوخت.
آروم و با صدای آهسته گفت:
"جونگ کوک… دیوونهبازی در نیار!"
شدو بدون اینکه نگاهشو از سونگ هو برداره، گوشهاش رو تیز کرد. سونگ هو با همون لبخند کثیف به سمت یونجی حرکت کرد.
"میتونم باهات حرف بزنم؟"
یونجی با تعجب و کمی استرس گفت: "اینجا؟!"
سونگ هو یه قدم جلوتر اومد.
"یه کم خصوصی…"
شدو با اخم چشماش رو ریز کرد. اگه گربه نبود، مطمئناً تا الان یه حرکت زده بود!
یونجی متوجه حال شدو شد. سریع دستش رو روی سر شدو گذاشت و با لبخند زورکی گفت:
"نه… الان نه. دارم با شدو وقت میگذرونم."
سونگ هو لبخند عجیبی زد. "شدو؟! آره… گربهی دوستداشتنیته، نه؟"
بعد یه قدم دیگه نزدیک شد.
شدو یه "میو" تهدیدآمیز کرد. چشماش باریک شده بود و نگاهش دقیقاً به صورت سونگ هو بود.
یونجی با صدای آروم گفت:
"آروم باش… خواهش میکنم!"
ولی شدو (جونگ کوک) از توی بغل مادر یونجی پرید پایین. دمش بالا رفت و حالت جنگی به خودش گرفت.
سونگ هو با خنده گفت:
"وای! به نظر میرسه شدو از من خوشش نمیاد!"
شدو یه قدم به سمت سونگ هو برداشت.
یونجی سریع به طرف شدو رفت و با ملایمت اونو بغل کرد.
در گوشش با صدای آروم گفت:
"الان وقتش نیست… نذار بفهمه!"
ادامه دارد...!؟
خودمم کرمم گرفته بزارم تموم بشه😂 ولی هنوز اون دوتا فیک کامل نیستن پس تو این فاصله در خواستی داشتین بگین
مهمونی شروع شد.
فضای خونهی مادر یونجی گرم و صمیمی بود. چند تا از دوستان نزدیک و آشنایان خانوادگی هم اونجا بودن. یونجی با یه لبخند مصنوعی کنار مادرش نشسته بود و شدو (جونگ کوک) توی بغل مادر یونجی بود. شدو با چشمای درشت و مشکی، اطرافو زیر نظر داشت.
یونجی داشت با یه لبخند زورکی به یکی از مهمونها جواب میداد که احساس کرد یه نگاه سنگین روشه.
با ترس سرشو بالا آورد و…
سونگ هو رو دید.
سونگ هو با همون لبخند شیطانی و نگاه سنگینش، به یونجی خیره شده بود.
یونجی حس کرد ضربان قلبش تندتر شده. انگار بدنش به حالت دفاعی رفته بود.
مادر یونجی با خوشحالی گفت: "دخترم! سونگ هو وقتی فهمید که تو قراره بیای، گفت دلش برات تنگ شده و اصرار داشت که بیاد ببینت!"
لبخند روی صورت یونجی ماسید.
نگاه سونگ هو یه جورایی ناخوشایند بود. یه حس تهدید توی اون نگاه بود که یونجی رو به شدت معذب میکرد.
شدو که توی بغل مادر یونجی بود، متوجه تغییر رفتار یونجی شد. چشماش تنگ شد و نگاهش دنبال نگاه یونجی چرخید…
تا اینکه به سونگ هو رسید.
چشمای شدو (جونگ کوک) برق زد.
پنجههاش از حالت جمعشده بیرون اومد و ناخودآگاه یه حرکت کوچیک کرد.
"آخ!"
مادر یونجی دستش رو گرفت.
"شدو! چی شد عزیزم؟!"
شدو (جونگ کوک) با یه "میو" آروم، سعی کرد خودش رو بیگناه نشون بده، اما یونجی نگاه تیزش رو به شدو دوخت.
آروم و با صدای آهسته گفت:
"جونگ کوک… دیوونهبازی در نیار!"
شدو بدون اینکه نگاهشو از سونگ هو برداره، گوشهاش رو تیز کرد. سونگ هو با همون لبخند کثیف به سمت یونجی حرکت کرد.
"میتونم باهات حرف بزنم؟"
یونجی با تعجب و کمی استرس گفت: "اینجا؟!"
سونگ هو یه قدم جلوتر اومد.
"یه کم خصوصی…"
شدو با اخم چشماش رو ریز کرد. اگه گربه نبود، مطمئناً تا الان یه حرکت زده بود!
یونجی متوجه حال شدو شد. سریع دستش رو روی سر شدو گذاشت و با لبخند زورکی گفت:
"نه… الان نه. دارم با شدو وقت میگذرونم."
سونگ هو لبخند عجیبی زد. "شدو؟! آره… گربهی دوستداشتنیته، نه؟"
بعد یه قدم دیگه نزدیک شد.
شدو یه "میو" تهدیدآمیز کرد. چشماش باریک شده بود و نگاهش دقیقاً به صورت سونگ هو بود.
یونجی با صدای آروم گفت:
"آروم باش… خواهش میکنم!"
ولی شدو (جونگ کوک) از توی بغل مادر یونجی پرید پایین. دمش بالا رفت و حالت جنگی به خودش گرفت.
سونگ هو با خنده گفت:
"وای! به نظر میرسه شدو از من خوشش نمیاد!"
شدو یه قدم به سمت سونگ هو برداشت.
یونجی سریع به طرف شدو رفت و با ملایمت اونو بغل کرد.
در گوشش با صدای آروم گفت:
"الان وقتش نیست… نذار بفهمه!"
ادامه دارد...!؟
خودمم کرمم گرفته بزارم تموم بشه😂 ولی هنوز اون دوتا فیک کامل نیستن پس تو این فاصله در خواستی داشتین بگین
- ۲.۹k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط