و دقیقا همونجوری شد روزهاشون باهم قشنگتر میشد شبهاشون پر از حس آرامش و ...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕²²"

و دقیقاً همون‌جوری شد. روزهاشون باهم قشنگ‌تر می‌شد. شب‌هاشون پر از حس آرامش و عشق بود. یونجی هر بار که کنار جونگ کوک بود، حس می‌کرد تو امن‌ترین نقطه‌ی دنیاست.

جونگ کوک هم هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که عشق واقعی رو این‌جوری تجربه کنه. حالا هر لحظه‌ای که با یونجی داشت، براش باارزش‌ترین لحظه‌ی زندگیش بود. اون دوتا حالا جزئی از زندگی هم شده بودن…
و عشقشون روز به روز عمیق‌تر می‌شد.
یونجی روی مبل نشسته بود و داشت با انگشتاش آروم موهای جونگ کوک رو نوازش می‌کرد. جونگ کوک هم سرش رو روی پای یونجی گذاشته بود و چشماشو بسته بود. لبخند کم‌رنگی روی لبش بود، انگار که تمام دنیاش همون لحظه تو آرامش بود.

یونجی با لبخند آروم دستش رو توی موهای جونگ کوک فرو برد و زمزمه کرد:
"خوابیدی؟"

جونگ کوک چشماشو نیمه باز کرد، لبخند شیطنت‌آمیزی زد و گفت:
"نه… وقتی تو اینجایی، چطور می‌تونم بخوابم؟"

یونجی با خنده آروم زد به سرش:
"اوه، بس کن!"

همون لحظه صدای زنگ گوشی بلند شد. یونجی با تعجب به سمت گوشی که روی میز بود نگاه کرد.
جونگ کوک هم سرشو از روی پای یونجی بلند کرد و گفت:
"ببین کیه؟"

یونجی با دست آزادش گوشی رو برداشت، ولی وقتی اسم روی صفحه رو دید، چشماش گرد شد.
"مامان! وای… جونگ کوک، ساکت باش! جواب نده!"

جونگ کوک با لبخند شیطنت‌آمیز گفت:
"خیلی دیر شد…"

"جونگ کوک!"

جونگ کوک با خنده گوشی رو قاپید و جواب داد:
"الو…؟"

چشمای یونجی از وحشت گرد شد و سریع گوشی رو از دست جونگ کوک قاپید:
"مامان! سلام!"

صدای مادر یونجی از اون طرف خط اومد:
"یونجی؟ چرا صدات عجیب شده؟"

"نه! نه! هیچی! فقط… داشتم… داشتم آشپزی می‌کردم!"

جونگ کوک که داشت روی پای یونجی دراز کشیده بود، با خنده آروم خودش رو بیشتر به یونجی چسبوند و دستاشو دور کمر یونجی حلقه کرد.
یونجی با عصبانیت آروم زمزمه کرد:
"جونگ کوک! ول کن دیگه!"

جونگ کوک با لبخند شیطنت‌آمیز گفت:
"آخه کیه که بتونه از این موقعیت استفاده نکنه؟"

مادر یونجی گفت:
"یونجی؟ داری با کسی حرف می‌زنی؟"

یونجی که از شدت استرس داشت پس میفتاد، سریع گفت:
"نه مامان! شدو اذیتم می‌کنه! همون گربه‌ام!"

جونگ کوک با لبخند گفت:
"شدو؟ آره… منم همون شدوم!"

یونجی با خجالت آروم ضربه‌ای به بازوی جونگ کوک زد:
"جونگ کوک! ساکت باش!"

جونگ کوک سرشو کنار گوش یونجی برد و آروم زمزمه کرد:
"می‌دونی؟ به زودی مامانت باید بفهمه که شدو فقط یه گربه نیست… یه پسره که فقط برای توئه!"

یونجی با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد:
"جونگ کوک…"

جونگ کوک با لبخند زمزمه کرد:
"فعلاً… به مامانت بگو که همه‌چی خوبه."

یونجی نفس عمیقی کشید و توی گوشی گفت:
"آره مامان… همه‌چی خوبه…"

ادامه دارد...!؟
دیدگاه ها (۳)

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕²³"یونجی با استرس گوشی رو تو دستش جابه‌جا کرد و سع...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕²⁴"مهمونی شروع شد.فضای خونه‌ی مادر یونجی گرم و صمی...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕²¹"جونگ کوک به یونجی خیره شد. چشماش تاریک و عمیق ب...

"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕²⁰"سونگ هو با اخم ایستاده بود."چی شده؟ چرا صدای دا...

black flower(p,223)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط