پارت آخرینتکهقلبم به قلم izeinabii

#پارت_۱۶۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
با آوردن سفارشمون سرفه ای کرد و اخماش رفت توهم و لپاش گلی شد..

اوخی..بچم خجالت کشید.. منم دستمو گرفتم جلوی دهنم تا بتونم جلوی خنده امو بگیرم!

پسره از نیما و من پرسید:
_چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟

خواستم بگم نه اگه یکم دیر تر میومدی این بشر ضایع نمی شد..

_نه داداش ممنون.

با رفتن پسره منم از خنده کم مونده بود میزو گار بزنم‌.

نیما چپ چپ نگام کرد و گفت:
_بخورش‌.

چشمام چارتا شد .
_جااان؟

با اخم گفت:
_کافه گلاسه اتو می گم.

با نا باوری گفتم:
_آها باش.

یه دقیقه نشده من تموم کردم کافه گلاسه امو و تکیه دادم و گفتم:
_آخیش ..چسبید..دمت گرم آقای عقیلی!

اون تازه نصفه اش بود..
با تعجب بهم نگاه کرد ..

گفتم:
_هوم؟
_چه زود تمومش کردی!

خواستم بگم تو خیلی با کلاس می خوری؛ ولی بی خیال شدم .. نمی شه تعریف پسرا رو کنی که..پررو می شن!

_وقتم برام با ارزشه ..

چه غلطا.. خودمم خنده ام گرفت از حرف خودم.

پوکر مانند بهم نگاه کرد.

بی خیال به گوشیم نگاه کردم..

_لعنتی یه استوری نذاشتیما..

_عیب نداره دفعه بعد!

سری تکون دادم و دیدم بله .. پریماه خانوم پی ام داده.

پی امشو باز کردم.."سلام آجی هر وقت تونستی یه میس بنداز کلی حرف دارم واست"

براش نوشتم:
_باشه آجی جون.

نیما سرشو آورد سمت گوشی و گفت:
_خورشید من؟کیه این.

_پریماهه دیگه.

_اوه اوه پریماه جونشه..با اینکه دورید از هم خیلی خوبید انگار باهم.

_دور که چی بگم..چاره ای نیست. . مهم قلبامونه..که همیشه بهم نزدیکه!

چشمکی زد و گفت:
_اووو

خندیدم و گفت :
_درار ببینم.

درحالی که چشمام داشت از کاسه درمیومد گفتم:
_چی؟

خندید و گفت:
_منحرف خانوم..کتابتو می گم!

چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
_باشه.

_اینجوری نگاهم نکن می ترسم!

اداشو دراوردم و گفتم:
_ی ی ی.

لپمو محکم کشید که آخم درومد.

کتابمو چند بار عاقل اندر سفیه نگاه کرد و گفت:
_این که چیزی نداره که تو اونجوری خودتو باخته بودی.

برا تو کار نداره ..نه منی که از ترس ریاضی اومدم رشته انسانی و واسه دانشگاهم چیزیو انتخاب کردم که کمترین ریاضی رو داشته باشه.

سری تکون دادم و گفتم:
_خب من غایب بودما..یادمم رفته قبلیا رو.

_خب عیب ندارع الان همشونو باهم کار می کنیم.

لبخندی از شادی زدم و گفتم:
_واقعا؟

_آره .

دستامو کوبیدم بهم و گفتم:
_آخ جونی!

خندید و گفت:
_شیطونی بسه.. الان موقع درسه..هواستو حسابی جمع کن ..اوکی؟

اوه اوه اینم فاز استادا رو گرفت.

سری تکون دادم و گفتم:
_چبش استاد.

*****

نیما:

سرمو خاروندم و گفتم:
_بزار ازین روش بریم شاید به نتیجه برسیم.

با شادی شروع به حل کردن کرد.

برگه اش رو جلوم گرفت و گفت:
_استاد..ببین درسته یا نه؟

خنده ام گرفت #نظر_فراموش_نشه_عزیزان #واسه_سلامتی_دوستم_دعاکنید
#عاشقانه #عکس_نوشته #فانتزی #ایده #هنری #جذاب #هنر_عکاسی #فردوس_برین #بک #wallpaper #FANDOGHI
دیدگاه ها (۱۱)

#پارت_۱۶۵ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabiiنیما:خنده ام گرفت...

#پارت_۱۶۶ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii نیما:انقدر کوچول...

#پارت_۱۶۳ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabiiنیاز:متعجب پرسیدم...

#پارت_۱۶۲ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii نیاز:گفتم:_از ری...

رمان بغلی من پارت ۴۹دیانا: با خجالت سلام دادم یاشار: من برم ...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

Part ¹²⁴ا.ت ویو:جت شروع کرد به طی کردن باند پرواز تا در جای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط