رویای بزرگ

رویای بزرگ
#part25

داشتم بیرون پنجره رو نگا میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد
مامان بود🥲

+مامان جون🥺

-دخترم سوار شدی؟

+ اره 😢

-پس دیر رسیدم

+ تو فرودگاهیییی؟

-اره عزیزم رستا بهم زنگ زد و گفت چه اتفاقی واست افتاده منم فک کردم تنهایی خواستم خودمو برسونم که دیر شد


چشام پر اشک شده بود از صدام معلوم بود که بغض کردم

-هنوز نرفته که شروع کردی

+مامانی دلم برات تنگ میشه

-چرا اینجوری میگی خب تو که برمیگردی دختر قشنگم زود زود بهمون سر بزن به خودتم سخت نگیر، غذای خوب بخور...

خندم گرفت
+دوباره نصیحتای مادرانه شروع شد

-بده نصیحتت کنم عزیز دلم

+نه ، دلم برای نصیحتاتم تنگ میشه مامانی

- خلاصه هواست به خودت باشه هر وقتم بیکار شدی زنگ بزن بهمون

+چشم...
دیدگاه ها (۰)

رویای بزرگ#part26از پنجره بیرونو نگاه میکردم که خانمی که کنا...

رویای بزرگ#part27از هواپیما پیاده شدم و وسایلامو برداشتمبه ج...

رویای بزرگ#part24تو این افکار بودم که باران صدام زد -پریا +....

رویای بزرگ#part23وقتی رسیدیم خونه رستا انگار که برقش گرفته ب...

آبنبات تلخ

همیشگی من

فیک عشق ابدی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط