پارت
پارت ۵۰
جیمین: من میرم به وظایفام برسم
ات: چه وظیفه ای
جیمین: مثل اینکه یادت رفته یه جنگ در پیش داریم
ات: اها اخ باشه فهمیدم
جیمین: اگه باهام کاری داشتی فقط اسممو بلند بگو
ات: باشه.... لبخند....
جیمین از اتاق خارج میشه و ات بعد از چند ساعت سعی میکنه بلند بشه و بره پیش پدرش
با خدمتکار هاش به سمت اتاق پدرش میره
و خدمتکار های پدرش حضور خودش رو اعلام میکنن و بعد وارد اتاق پدرش میشه
با تمام دردی که داشت سعی کرد لبخند بزنه
و اون همه درد رو پشت یه لبخند پنهان کنه
ات: پدر... با من کاری داشتین
پادشاه: ات میدونم تا الان مثل مردم عادی
زندگی کردی و قوانین اینجا رو نمیدونی ولی
چطور تونستی با کسی که عاشقت نیست وارد رابطه بشی
ات: پ. در من.... و ج. جیمین هم دیگه رو.. د. دوست داریم
پادشاه: پس چرا داری با لکنت حرف میزنی چطور باور کنم داری حقیقت رو میگی
ات: ولی اون خودش بهم گفت که دوسم داره
پادشاه: احمق ازت سو استفاده کرده.... عصبی....
ات: از ترس بدنش میلرزید اون لحظه چی میتونست جواب بده
پادشاه: اگه واقعا عاشقت بود وقتی ازش میپرسیدم عاشقته یا نه نمیگفت نه
یا حداقل با تمام دردی که الان داری تحمل میکنی اگه واقعا عاشقت بود الان کنارت بود
ات نمیدونست چی بگه چون بنظرش حرف پدرش منطقی بود
جیمین: من میرم به وظایفام برسم
ات: چه وظیفه ای
جیمین: مثل اینکه یادت رفته یه جنگ در پیش داریم
ات: اها اخ باشه فهمیدم
جیمین: اگه باهام کاری داشتی فقط اسممو بلند بگو
ات: باشه.... لبخند....
جیمین از اتاق خارج میشه و ات بعد از چند ساعت سعی میکنه بلند بشه و بره پیش پدرش
با خدمتکار هاش به سمت اتاق پدرش میره
و خدمتکار های پدرش حضور خودش رو اعلام میکنن و بعد وارد اتاق پدرش میشه
با تمام دردی که داشت سعی کرد لبخند بزنه
و اون همه درد رو پشت یه لبخند پنهان کنه
ات: پدر... با من کاری داشتین
پادشاه: ات میدونم تا الان مثل مردم عادی
زندگی کردی و قوانین اینجا رو نمیدونی ولی
چطور تونستی با کسی که عاشقت نیست وارد رابطه بشی
ات: پ. در من.... و ج. جیمین هم دیگه رو.. د. دوست داریم
پادشاه: پس چرا داری با لکنت حرف میزنی چطور باور کنم داری حقیقت رو میگی
ات: ولی اون خودش بهم گفت که دوسم داره
پادشاه: احمق ازت سو استفاده کرده.... عصبی....
ات: از ترس بدنش میلرزید اون لحظه چی میتونست جواب بده
پادشاه: اگه واقعا عاشقت بود وقتی ازش میپرسیدم عاشقته یا نه نمیگفت نه
یا حداقل با تمام دردی که الان داری تحمل میکنی اگه واقعا عاشقت بود الان کنارت بود
ات نمیدونست چی بگه چون بنظرش حرف پدرش منطقی بود
- ۱۷۷
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط