فیکشن متاهل پارت۹
جیمین ساعت ۱۲:۰۵ظهر کم کم بیدار شد
با گیجی بلند شد نشست، سوپ خماری براش پختم گذاشتم روی میز و یه بشقاب گذاشتم روش تا سرد نشه
+برو بالا دست و صورتتو بشور بعد بیا این سوپو بخور تا سرد نشده
داشت سوپ میخورد منم غذا حاضر میکردم
وقتی سوپش تموم شد:
_دیشب...
+تقریبا ساعت ۴ صبح اومدی اینجا
_خیلی مست بودم اصلا چیزی یادم نیست کار اشتباهی که نکردم؟
+نه فقط یه لقب قشنگ بهم دادی
_لقب؟! چی گفتم؟!
همونطور که داشتم روی کانتر هویج خورد میکردم و سرم پایین بود و روبه روی جیمین بودم، لبخندی زدم
+بهم گفتی شیرینکم
_(تک خنده خجالتی)ببخشید..
+ازش خوشم اومد
بعد از خوردن ناهار لباساشو مرتب کرد و داشت میرفت که جلوی در بغلم کرد بخاطر اینکه اذیتم کرد عذر خواهی کرد بعد رفت.
:ایشون از خونه یه خانم جوان اومدن بیرون عکس هاشو ارسال میکنم
مدتی بود رونا به رفتارای جیمین مشکوک شده بود آدم اجیر کرد تا جیمینو تعقیب کنه..
رونا آدرس ا/ت رو از آدمش گرفت و رفت سراغش
+خانم محترم این چه طرز حرف زدنه
٪خودتو نزن به اون راه میدونم جیمین دیشب هم پیش تو بوده
+آره پیش من بود اما کار اشتباهی نکردیم به محض رسیدن به اینجا خوابش برد
تلفن ا/ت زنگ خورد از پله ها بالا رفت و نرسیده به اتاق رونا جلوشو گرفت، داد و بیداد میکرد و حرفای رکیکی میزد ضربه ای به قفسه سینه ا/ت زد که تعادلشو از دست داد و از پله ها افتاد
رونا شک زده از خونه زد بیرون
جیمین:
گوشیمو خونهی ا/ت جا گذاشته بودم با گوشی دومم که برای کار ازش استفاده میکردم زنگ زدم به ا/ت، جواب نداد برگشتم خونش و دیدم در خونه بازه رفتم داخل و با چیزی که دیدم نصف جونم رفت...شیرینکم غرق در خون روی زمین افتاده بود..
با کلی استرس توی راه روی بیمارستان راه میرفتم و منتظر دکتر بودم، تهیونگ اومد سمتم
×تا گفتی سریع خودمو رسوندم، چجوری این اتفاق افتاد؟
_وقتی رفتم پیشش در خونه باز بود و غرق خون بود نمیدونم چه اتفاقی افتاده امیدوارم چیزیش نشه
پرستار از اتاق بیرون اومد
::شما فامیل بیمارین؟
_دو..دوستاشیم
::یک واحد خون O+ نیاز داریم بیمار خیلی خون از دست داده
_من O+ هستم
ا/ت رو بردن بخش مراقبت های ویژه و یه تخت کنارش گذاشتن تا جیمین بهش خون اهدا کنه.
جیمین کنارش دراز کشید و لوله هایی به هر دو وصل کردن، ا/ت بیهوش بود، سرش بانداژ بود و گردنش با آتل ثابت بود و ماسک اکسیژن روی صورتش بود.
جیمین سرشو سمت ا/ت چرخوند
_چشماتو باز کن لطفا..
بعد از انتقال خون جیمین و تهیونگ نشسته بودن پشت در اتاق:
_ته..؟
×هوم؟
_اون آسیب دید ولی یه چیزیو خوب فهمیدم
×چیو؟
_اینکه جونم برای این دختر میره..
×پسر منکه گفتم عاشق شدی
ادامه دارد...
لایک و نظر یادتون نره، ممنونم از توجهتون💜
با گیجی بلند شد نشست، سوپ خماری براش پختم گذاشتم روی میز و یه بشقاب گذاشتم روش تا سرد نشه
+برو بالا دست و صورتتو بشور بعد بیا این سوپو بخور تا سرد نشده
داشت سوپ میخورد منم غذا حاضر میکردم
وقتی سوپش تموم شد:
_دیشب...
+تقریبا ساعت ۴ صبح اومدی اینجا
_خیلی مست بودم اصلا چیزی یادم نیست کار اشتباهی که نکردم؟
+نه فقط یه لقب قشنگ بهم دادی
_لقب؟! چی گفتم؟!
همونطور که داشتم روی کانتر هویج خورد میکردم و سرم پایین بود و روبه روی جیمین بودم، لبخندی زدم
+بهم گفتی شیرینکم
_(تک خنده خجالتی)ببخشید..
+ازش خوشم اومد
بعد از خوردن ناهار لباساشو مرتب کرد و داشت میرفت که جلوی در بغلم کرد بخاطر اینکه اذیتم کرد عذر خواهی کرد بعد رفت.
:ایشون از خونه یه خانم جوان اومدن بیرون عکس هاشو ارسال میکنم
مدتی بود رونا به رفتارای جیمین مشکوک شده بود آدم اجیر کرد تا جیمینو تعقیب کنه..
رونا آدرس ا/ت رو از آدمش گرفت و رفت سراغش
+خانم محترم این چه طرز حرف زدنه
٪خودتو نزن به اون راه میدونم جیمین دیشب هم پیش تو بوده
+آره پیش من بود اما کار اشتباهی نکردیم به محض رسیدن به اینجا خوابش برد
تلفن ا/ت زنگ خورد از پله ها بالا رفت و نرسیده به اتاق رونا جلوشو گرفت، داد و بیداد میکرد و حرفای رکیکی میزد ضربه ای به قفسه سینه ا/ت زد که تعادلشو از دست داد و از پله ها افتاد
رونا شک زده از خونه زد بیرون
جیمین:
گوشیمو خونهی ا/ت جا گذاشته بودم با گوشی دومم که برای کار ازش استفاده میکردم زنگ زدم به ا/ت، جواب نداد برگشتم خونش و دیدم در خونه بازه رفتم داخل و با چیزی که دیدم نصف جونم رفت...شیرینکم غرق در خون روی زمین افتاده بود..
با کلی استرس توی راه روی بیمارستان راه میرفتم و منتظر دکتر بودم، تهیونگ اومد سمتم
×تا گفتی سریع خودمو رسوندم، چجوری این اتفاق افتاد؟
_وقتی رفتم پیشش در خونه باز بود و غرق خون بود نمیدونم چه اتفاقی افتاده امیدوارم چیزیش نشه
پرستار از اتاق بیرون اومد
::شما فامیل بیمارین؟
_دو..دوستاشیم
::یک واحد خون O+ نیاز داریم بیمار خیلی خون از دست داده
_من O+ هستم
ا/ت رو بردن بخش مراقبت های ویژه و یه تخت کنارش گذاشتن تا جیمین بهش خون اهدا کنه.
جیمین کنارش دراز کشید و لوله هایی به هر دو وصل کردن، ا/ت بیهوش بود، سرش بانداژ بود و گردنش با آتل ثابت بود و ماسک اکسیژن روی صورتش بود.
جیمین سرشو سمت ا/ت چرخوند
_چشماتو باز کن لطفا..
بعد از انتقال خون جیمین و تهیونگ نشسته بودن پشت در اتاق:
_ته..؟
×هوم؟
_اون آسیب دید ولی یه چیزیو خوب فهمیدم
×چیو؟
_اینکه جونم برای این دختر میره..
×پسر منکه گفتم عاشق شدی
ادامه دارد...
لایک و نظر یادتون نره، ممنونم از توجهتون💜
۱۰.۸k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.