رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۵۳
ورزشی به دستم دادم.
-صددرصد.
هردوشون تختهاشونو انتخاب کردند.
مانتومو با مانتوي تقریبا زمستونی مشکی عوض
کردم.
کفشهامونو برداشتیم و دم در حیاط پوشیدیم.
در رو باز کردم که نسیم ملایمی که از طرف دریا می
وزید لبخندي روي لبم نشوند.
بیرون اومدیم و محدثه در رو بست.
حیاط کوچیک و سرسبزي داشت و یه تاب گرد
داخلش بود.
محدثه با ذوق گفت: وایی تاب!
خواست به طرفش بره که سریع گفتم: نرو، بعد میري
الان میخوایم بریم بگردیم.
چپ چپ بهم نگاه کرد.
از حیاط بیرون اومدیم و کنار دریا روي شنهاي نرم
قدم برداشتیم.
عطیه چشمهامو بست.
-دو سالی میشه که دریا رو ندیدم.
دستهامو داخل جیبهام کردم و به دریایی که
بخاطر نور خورشید برق میزد خیره شدم.
دریا برخلاف وجود من آروم بود.
صداي یکی از مسئولهاي همراهمونو شنیدم.
-حیاط سایه بون داره، ماشینتونو میتونید بذارید همینجا.
به ویلاي مسئولها نگاه کردم.
یکی با ماشین جلوش بود و اون مسئول در حیاط رو
باز کرد.
چرخید که توي ماشین بشینه.
با کسی که دیدم سرجام میخکوب شدم و چشمهام
اندازهی توپ تنیس گرد شدند.
اومده!
عطیه: چی ش... هین استاد رادمنشم اومده که!
محدثه با بدجنسی گفت: میگفتند که هیچ وقت
همراه بچهها نمیومده اما الان که اومده میدونم بخاطر چیه.
آرنجشو بهم زد.
-بخاطر اینه.
با اخم بهش نگاه کردم.
-زر نزن.
ماشینشو به داخل برد و پیاده شد.
-بچهها، تند رد میشیم، خب؟
عطیه پوفی کشید.
نفس عمیقی کشیدم.
-یک،دو، سه!
اینو گفتم و زودتر همشون تند قدم برداشتم و
دستمو جلوي صورتم گرفتم.
چیزي نگذشت که صداش باعث شد پاهام میخ زمین بشند و ضربان قلبم بالا بره.
-خانم موسوي؟
لعنتی!
آروم به سمتش چرخیدم.
یه چمدون کوچیک مشکی توي دستش بود.
-س...سلام.
-سلام، نیم ساعت دیگه بیاین همین ویلا، تو چندتا
کار کلاسی کمک میخوام.
آب دهن نداشتمو قورت دادم.
-نمیشه مثلا محدثه بیاد.
محدثه: من اصلا وقت نمیکنم.
با حرص بهش نگاه کردم.
-نه، خودتون باید باشید.
با نارضایتی بهش نگاه کردم.
-آخه اس...
با اخم گفت: همین که گفتم.
اینو گفت و چرخید و رفت که صداي چمدونش که
روي ماسهها کشیده میشد بلند شد.
یه بار پامو به زمین کوبیدم و نالیدم: خدا!
اون دوتا با قیافههاي خندون بهم نزدیک شدند.
خواستند حرف بزنند که با اخم گفتم: صداتون
درنیاد.
سعی کردند نخندند.
چرخیدم و با حرص به راهم ادامه دادم.
اونقدر رفتیم تا اینکه ویلاهاي دانشگاه تموم شدند و
وارد یه قسمت شدیم که وسایل ورزشی و تور
والیبال بود.
سه تا پسر و سه تا دختر از همکلاسیهامون داشتند
والیبال بازي میکردند.
ادامه دارد...
#پارت_۵۳
ورزشی به دستم دادم.
-صددرصد.
هردوشون تختهاشونو انتخاب کردند.
مانتومو با مانتوي تقریبا زمستونی مشکی عوض
کردم.
کفشهامونو برداشتیم و دم در حیاط پوشیدیم.
در رو باز کردم که نسیم ملایمی که از طرف دریا می
وزید لبخندي روي لبم نشوند.
بیرون اومدیم و محدثه در رو بست.
حیاط کوچیک و سرسبزي داشت و یه تاب گرد
داخلش بود.
محدثه با ذوق گفت: وایی تاب!
خواست به طرفش بره که سریع گفتم: نرو، بعد میري
الان میخوایم بریم بگردیم.
چپ چپ بهم نگاه کرد.
از حیاط بیرون اومدیم و کنار دریا روي شنهاي نرم
قدم برداشتیم.
عطیه چشمهامو بست.
-دو سالی میشه که دریا رو ندیدم.
دستهامو داخل جیبهام کردم و به دریایی که
بخاطر نور خورشید برق میزد خیره شدم.
دریا برخلاف وجود من آروم بود.
صداي یکی از مسئولهاي همراهمونو شنیدم.
-حیاط سایه بون داره، ماشینتونو میتونید بذارید همینجا.
به ویلاي مسئولها نگاه کردم.
یکی با ماشین جلوش بود و اون مسئول در حیاط رو
باز کرد.
چرخید که توي ماشین بشینه.
با کسی که دیدم سرجام میخکوب شدم و چشمهام
اندازهی توپ تنیس گرد شدند.
اومده!
عطیه: چی ش... هین استاد رادمنشم اومده که!
محدثه با بدجنسی گفت: میگفتند که هیچ وقت
همراه بچهها نمیومده اما الان که اومده میدونم بخاطر چیه.
آرنجشو بهم زد.
-بخاطر اینه.
با اخم بهش نگاه کردم.
-زر نزن.
ماشینشو به داخل برد و پیاده شد.
-بچهها، تند رد میشیم، خب؟
عطیه پوفی کشید.
نفس عمیقی کشیدم.
-یک،دو، سه!
اینو گفتم و زودتر همشون تند قدم برداشتم و
دستمو جلوي صورتم گرفتم.
چیزي نگذشت که صداش باعث شد پاهام میخ زمین بشند و ضربان قلبم بالا بره.
-خانم موسوي؟
لعنتی!
آروم به سمتش چرخیدم.
یه چمدون کوچیک مشکی توي دستش بود.
-س...سلام.
-سلام، نیم ساعت دیگه بیاین همین ویلا، تو چندتا
کار کلاسی کمک میخوام.
آب دهن نداشتمو قورت دادم.
-نمیشه مثلا محدثه بیاد.
محدثه: من اصلا وقت نمیکنم.
با حرص بهش نگاه کردم.
-نه، خودتون باید باشید.
با نارضایتی بهش نگاه کردم.
-آخه اس...
با اخم گفت: همین که گفتم.
اینو گفت و چرخید و رفت که صداي چمدونش که
روي ماسهها کشیده میشد بلند شد.
یه بار پامو به زمین کوبیدم و نالیدم: خدا!
اون دوتا با قیافههاي خندون بهم نزدیک شدند.
خواستند حرف بزنند که با اخم گفتم: صداتون
درنیاد.
سعی کردند نخندند.
چرخیدم و با حرص به راهم ادامه دادم.
اونقدر رفتیم تا اینکه ویلاهاي دانشگاه تموم شدند و
وارد یه قسمت شدیم که وسایل ورزشی و تور
والیبال بود.
سه تا پسر و سه تا دختر از همکلاسیهامون داشتند
والیبال بازي میکردند.
ادامه دارد...
۴۰۱
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.