رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت۵۴
محدثه به سمتشون رفت که گفتم: کجا داري میري؟
-میرم بازي کنم.
من و عطیه پوفی کشیدیم و پشت سرش رفتیم.
کنار زمین وایساد.
-هیچ کدوم خسته نشدید؟
یکی از دخترا که اسمش فاطمه بود گفت: بیا جاي من بعد ورزشی به دستش داد و بیرون رفت که محدثه
هم خر ذوق شده توي زمین وایساد.
رادان با غرور خاصی گفت: اصلا همتون بیاین توي
زمین، شش نفر در مقابل سه نفر.
هستی خندید و با تمسخر گفت: واو! چه اعتماد به
سقفی!
فرزاد: همتون بیاین تو زمین که ببینید اعتماد به
سقفه یا نفس.
آسمان بهمون نگاه کرد.
-بیاین.
به عطیه نگاه کردم.
-میگی بریم؟
پوزخندي زد.
-واسه کم کردن روي اون سه تا آره.
بعد به سمتشون رفت که منم پشت سرش رفتم.
همگی توي زمین وایسادیم و اول ما شروع کردیم.
نباید اسمشو میذاشتیم والیبال، باید میگفتیم
دیوونه بازي!
گاهی توپ تو سرامون یا شکممون میخورد یا
یکیمون با پا میزد.
هممون از خنده نزدیک بود پس بیوفتیم، جوري
شده بود که حتی دیگه شمارشم نمیکردیم و فقط
مثل دیوونهها بازي میکردیم.
آخرش از شدت خنده و خستگی همونجا روي شنها فرود اومدیم.
با ته موندهی خندم اشکهامو پاك کردم.
آسمان با خنده نفس زنان گفت: خیلی خوب بود.
آروم خندیدم.
خواستم چیزي بگم اما نگاهم به کسی که خورد
رسما لال شدم و آب دهنمو با استرس قورت دادم.
استاد با اخم دست به سینه از دور بهم نگاه میکرد.
بهم اشاره کرد که برم پیشش.
با استرس نگاهی به بقیه انداختم.
حواسشون نبود.
به استاد نگاه کردم که باز اشاره کرد و پشت دیوار
ویلاي آخري رفت.
نفس پر استرسی کشیدم و بلند شدم.
-تا استراحت میکنید من میرم دستشویی.
محدثه با تعجب گفت: میخواي این همه راه رو تا
ویلا بري؟!
-نه بابا، در یکی از ویلاهاي نزدیک رو میزنم.
دیگه اجازهی حرفیو بهشون ندادم و با استرس به
سمت جایی که استاد رفت دویدم.
پشت دیوار اومدم اما یه دفعه به دیوار کوبیده شدم.
با تعجب به چهرهی برزخی استاد نگاه کردم.
دستشو روي قفسهی سینم فشار داد و عصبی
گفت: بلندتر میخندیدي، با اون پسرا بازي کردي
که چی بشه؟ ها؟
با تعجب گفتم: استاد چرا اینقدر عصبی هستید؟
بیشتر بهم نزدیک شد که نفسم بند اومد.
غرید: توجه داري وقتی بازي میکنی چی میشه؟
هان؟ وقتی بخوان با یه پسر بازي بکنند باید مانتوي
گشاد بپوشن.
مانتومو تو مشتش گرفت.
-نه این که با هر پرش و بالا بردن دستت ای سی*نههاي لامصبت بالا و پایین بشند و توجه پسرا رو جلب کنند.
از اینکه ایقدر رك و بیپرده حرف زد چشمهام گرد
شدند، دستمو روي دهنم گذاشتم و از خجالت گر
گرفتم.
#پارت۵۴
محدثه به سمتشون رفت که گفتم: کجا داري میري؟
-میرم بازي کنم.
من و عطیه پوفی کشیدیم و پشت سرش رفتیم.
کنار زمین وایساد.
-هیچ کدوم خسته نشدید؟
یکی از دخترا که اسمش فاطمه بود گفت: بیا جاي من بعد ورزشی به دستش داد و بیرون رفت که محدثه
هم خر ذوق شده توي زمین وایساد.
رادان با غرور خاصی گفت: اصلا همتون بیاین توي
زمین، شش نفر در مقابل سه نفر.
هستی خندید و با تمسخر گفت: واو! چه اعتماد به
سقفی!
فرزاد: همتون بیاین تو زمین که ببینید اعتماد به
سقفه یا نفس.
آسمان بهمون نگاه کرد.
-بیاین.
به عطیه نگاه کردم.
-میگی بریم؟
پوزخندي زد.
-واسه کم کردن روي اون سه تا آره.
بعد به سمتشون رفت که منم پشت سرش رفتم.
همگی توي زمین وایسادیم و اول ما شروع کردیم.
نباید اسمشو میذاشتیم والیبال، باید میگفتیم
دیوونه بازي!
گاهی توپ تو سرامون یا شکممون میخورد یا
یکیمون با پا میزد.
هممون از خنده نزدیک بود پس بیوفتیم، جوري
شده بود که حتی دیگه شمارشم نمیکردیم و فقط
مثل دیوونهها بازي میکردیم.
آخرش از شدت خنده و خستگی همونجا روي شنها فرود اومدیم.
با ته موندهی خندم اشکهامو پاك کردم.
آسمان با خنده نفس زنان گفت: خیلی خوب بود.
آروم خندیدم.
خواستم چیزي بگم اما نگاهم به کسی که خورد
رسما لال شدم و آب دهنمو با استرس قورت دادم.
استاد با اخم دست به سینه از دور بهم نگاه میکرد.
بهم اشاره کرد که برم پیشش.
با استرس نگاهی به بقیه انداختم.
حواسشون نبود.
به استاد نگاه کردم که باز اشاره کرد و پشت دیوار
ویلاي آخري رفت.
نفس پر استرسی کشیدم و بلند شدم.
-تا استراحت میکنید من میرم دستشویی.
محدثه با تعجب گفت: میخواي این همه راه رو تا
ویلا بري؟!
-نه بابا، در یکی از ویلاهاي نزدیک رو میزنم.
دیگه اجازهی حرفیو بهشون ندادم و با استرس به
سمت جایی که استاد رفت دویدم.
پشت دیوار اومدم اما یه دفعه به دیوار کوبیده شدم.
با تعجب به چهرهی برزخی استاد نگاه کردم.
دستشو روي قفسهی سینم فشار داد و عصبی
گفت: بلندتر میخندیدي، با اون پسرا بازي کردي
که چی بشه؟ ها؟
با تعجب گفتم: استاد چرا اینقدر عصبی هستید؟
بیشتر بهم نزدیک شد که نفسم بند اومد.
غرید: توجه داري وقتی بازي میکنی چی میشه؟
هان؟ وقتی بخوان با یه پسر بازي بکنند باید مانتوي
گشاد بپوشن.
مانتومو تو مشتش گرفت.
-نه این که با هر پرش و بالا بردن دستت ای سی*نههاي لامصبت بالا و پایین بشند و توجه پسرا رو جلب کنند.
از اینکه ایقدر رك و بیپرده حرف زد چشمهام گرد
شدند، دستمو روي دهنم گذاشتم و از خجالت گر
گرفتم.
۴۱۵
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.