رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت۵۵
چشمهاشو بست و دندونهاشو روي هم فشار داد.
دستمو پایین آوردم.
-خجالت بکشید این حرفها چیه؟
به عقب هلش دادم اما دریغ از یه تکون.
با همون چشمهاي بسته عصبی گفت: بهت نگفتم
نیم ساعت بعد بیاي؟
لبمو گزیدم.
-معذرت میخوام؛ زمان از دستم در رفت.
چشمهاشو باز کرد.
نگاهش کاسهی خون بود و لرزهی بدي توي تنم می
انداخت.
دستشو از روي قفسهی سینهم برداشت و کنار سرم به دیوار گذاشت.
با استرس گفتم: الان یکی میاد میبینه واسه
هردومون دردسر میشه.
تو صورتم خم شد.
از خشم نفس نفس میزد.
-یه بار دیگه ببینم با پسرا بازي میکنی بلایی سرت
میارم که به غلط کردن بیوفتی.
با ناباوري گفتم: آخه به شما چه؟!
سعی کرد صداش بالا نره: رو اعصاب من راه نرو
مطهره، هنوز اوج عصبانیت منو ندیدي، بهت
اخطارم میدم که تلاش نکنی منو بد عصبی کنی،
فهمیدي؟
با ترس سرمو بالا و پایین کردم.
نگاهش که به سمت لبم رفت با لکنت گفتم: برید...
برید عقب، لطفا.
-خودت عصبیم کردي خودتم باید آرومم بکنی.
همین که خواست لبش روي لبم بشینه سریع
زانوهامو خم کردم و از زیر دستش فرار کردم.
چشمهامو بست، دستشو مشت کرد و دندونهاشو
روي هم فشار داد.
عقب عقب رفتم.
-شما...شما برید ویلا، من... من خودم زود میام.
اینو گفتم و سریع فرار کردم که صداي لگدش به
میلهی آهنی کنار دیوار رو شنیدم
سریع به سمت اون دوتا رفتم که بهم نگاه کردند.
محدثه با اخم گفت: خوبی؟
در گوشش گفتم: یادم رفت که استاد بهم گفته بود
باید برم، من رفتم.
عقب کشیدم که تند گفت: بدو برو.
عطیه: چی شده؟
جوابشو ندادم و ازشون دور شدم.
نفس عمیقی کشیدم.
آروم باش، اونجا مسئولهاي دانشگاهها هستند پس
نمیتونه کاري بکنه.
سعی کردم کمی تند برم.
تعداد کمی نزدیک دریا وایساده یا نشسته بودند
مطمئنا بیشتریا خستهی راهن و هم بخاطر اینکه
ظهره نیومدند بیرون.
به اون ویلا که رسیدم واردش شدم و پشت در چوبی
وایسادم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم.
چند تقه به در زدم که توسط یه آقا باز شد.
-بفرمائید.
-استاد رادمنش گفتند بیام کمکشون.
اخمی کرد.
-صبر کن.
در رو نیمه باز گذاشت.
قلنج دستمو شکوندم.
بعد از چند ثانیه باز دم در اومد.
-بفرمائید
تشکري کردم و وارد شدم که چندتا از اساتید رو داخل دیدم.
-سلام.
همشون جوابمو دادند.
نگاهم به استاد خورد که خودکار و کاغذ به دست پا
روي پا انداخته بود و با اخم یه چیزهایی رو می
نوشت.
کفشمو بیرون آوردم و به سمتش رفتم.
بالاخره سر بلند کرد و به مبل کنارش اشاره کرد.
-بشینید.
ناچارا چشمی گفتم و نشستم.
برگههاي توي دستشو روي میز گذاشت.
-من یه کم دستم درد میکنه نمیتونم خیلی بنویسم واسه همین ازتون خواستم بیاین که تو نوشتن کمکم کنید.
آره جون عمت!
-انشاالله دستتون بهتر بشه...
ادامه دارد...
#پارت۵۵
چشمهاشو بست و دندونهاشو روي هم فشار داد.
دستمو پایین آوردم.
-خجالت بکشید این حرفها چیه؟
به عقب هلش دادم اما دریغ از یه تکون.
با همون چشمهاي بسته عصبی گفت: بهت نگفتم
نیم ساعت بعد بیاي؟
لبمو گزیدم.
-معذرت میخوام؛ زمان از دستم در رفت.
چشمهاشو باز کرد.
نگاهش کاسهی خون بود و لرزهی بدي توي تنم می
انداخت.
دستشو از روي قفسهی سینهم برداشت و کنار سرم به دیوار گذاشت.
با استرس گفتم: الان یکی میاد میبینه واسه
هردومون دردسر میشه.
تو صورتم خم شد.
از خشم نفس نفس میزد.
-یه بار دیگه ببینم با پسرا بازي میکنی بلایی سرت
میارم که به غلط کردن بیوفتی.
با ناباوري گفتم: آخه به شما چه؟!
سعی کرد صداش بالا نره: رو اعصاب من راه نرو
مطهره، هنوز اوج عصبانیت منو ندیدي، بهت
اخطارم میدم که تلاش نکنی منو بد عصبی کنی،
فهمیدي؟
با ترس سرمو بالا و پایین کردم.
نگاهش که به سمت لبم رفت با لکنت گفتم: برید...
برید عقب، لطفا.
-خودت عصبیم کردي خودتم باید آرومم بکنی.
همین که خواست لبش روي لبم بشینه سریع
زانوهامو خم کردم و از زیر دستش فرار کردم.
چشمهامو بست، دستشو مشت کرد و دندونهاشو
روي هم فشار داد.
عقب عقب رفتم.
-شما...شما برید ویلا، من... من خودم زود میام.
اینو گفتم و سریع فرار کردم که صداي لگدش به
میلهی آهنی کنار دیوار رو شنیدم
سریع به سمت اون دوتا رفتم که بهم نگاه کردند.
محدثه با اخم گفت: خوبی؟
در گوشش گفتم: یادم رفت که استاد بهم گفته بود
باید برم، من رفتم.
عقب کشیدم که تند گفت: بدو برو.
عطیه: چی شده؟
جوابشو ندادم و ازشون دور شدم.
نفس عمیقی کشیدم.
آروم باش، اونجا مسئولهاي دانشگاهها هستند پس
نمیتونه کاري بکنه.
سعی کردم کمی تند برم.
تعداد کمی نزدیک دریا وایساده یا نشسته بودند
مطمئنا بیشتریا خستهی راهن و هم بخاطر اینکه
ظهره نیومدند بیرون.
به اون ویلا که رسیدم واردش شدم و پشت در چوبی
وایسادم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم.
چند تقه به در زدم که توسط یه آقا باز شد.
-بفرمائید.
-استاد رادمنش گفتند بیام کمکشون.
اخمی کرد.
-صبر کن.
در رو نیمه باز گذاشت.
قلنج دستمو شکوندم.
بعد از چند ثانیه باز دم در اومد.
-بفرمائید
تشکري کردم و وارد شدم که چندتا از اساتید رو داخل دیدم.
-سلام.
همشون جوابمو دادند.
نگاهم به استاد خورد که خودکار و کاغذ به دست پا
روي پا انداخته بود و با اخم یه چیزهایی رو می
نوشت.
کفشمو بیرون آوردم و به سمتش رفتم.
بالاخره سر بلند کرد و به مبل کنارش اشاره کرد.
-بشینید.
ناچارا چشمی گفتم و نشستم.
برگههاي توي دستشو روي میز گذاشت.
-من یه کم دستم درد میکنه نمیتونم خیلی بنویسم واسه همین ازتون خواستم بیاین که تو نوشتن کمکم کنید.
آره جون عمت!
-انشاالله دستتون بهتر بشه...
ادامه دارد...
۶۲۹
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.