رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۵۲
-مم...ممنونم، میشه کمک کنید وایسم؟
حرفی نزد و به جاش نگاهش به سمت لبم رفت که
نفس بریده گفتم: لطفا ولم کنید.
یه دفعه صداي پر تعجب ماهان بلند شد: مهرداد؟!
خجالت وجودمو پر کرد.
استاد سریع وایسوندم و چرخید و دستی توي
موهاش کشید.
سعی کردم نفسهاي عمیقی بکشم.
دستهام شدید یخ کرده بودند.
به طرف ماهان چرخیدم که با دیدن عطیه و محدثه
که با تعجب نگاهشونو بین ما میچرخوندند کلافه
دستی به صورتم کشیدم.
ماهان پشت استاد رفت
-مهرداد؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و تا تونستم فقط بین
درختها دویدم که صداي بلند عطیه رو شنیدم.
-مطهره وایسا، کجا داري میري؟
به هیچ وجه نمیتونستم پیششون باشم چون
حوصلهی سوال پیج کردنهاشونو نداشتم.
نفس کم آوردم که پشت یه درخت وایسادم و
دستمو روي قلبم گذاشتم.
با یادآوري بغل کردنش هم عرق شرم کردم و هم
وجودم یه جوري شد، شاید بهتره بگم حس خوب یا
شایدم... نمیدونم!
****
روي صندلیهاي اتوبوس یا بهتره بگم اسکانیا
نشسته بودیم.
من کنار عطیه و محدثه هم کنار یکی از اون سه تا
دختري که شرط بسته بودند استاد رو تور کنند،
خوب هم باهاش گرم گرفته بود، مطمئنا میخواد
اطلاعات ازش بکشه، عجب آدمیه!
چشمهامو بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم.
دیشب بعد از اون اتفاق دیگه خبري از استاد و
ماهان نشد، اون دوتا هم یه ریز میخواستند بهم
ثابت کنند که استاد دوستم داره و من هم بهش بی
میل نیستم اما شاید برخلاف واقعیت گفتم که همش چرنده.
طبق حرفهاي آقاي معینی که چهارشنبهاي گفت
استاد هیچ سال نمیاد و یعنی اینکه امسالم نمیاد.
اما نمیدونم ته قلبم میخواد که بیاد یا نه.
بالاخره به راه افتاد.
سه تا اتوبوس بودیم.
یکی ترم اولیا، یکی هم ترم دومیا و یکی هم ترم
سومیا.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
ساعت نه صبحه.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم
اما مگه فکر استاد میذاشت؟...
کیفمو روي شونم انداختم و پیاده شدم.
چمدونها رو که گرفتیم همگی جمع شدیم.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
کلی ویلاهاي شبیه به هم کنار هم بود.
دریا هم رو به روي ویلاهاست که ما الان پشت
ویلاییم.
آقاي معینی روي یه سکو وایساد.
-توجه کنید، اسمهاتونو میخونم و میگم که تو چه
ویلاهایی مستقر بشید.
عطیه آروم گفت: خداکنه ما رو جدا نکرده باشند.
خونسرد گفتم: جدامونم کرده باشند میریم اعتراض
میکنیم.
بالاخره بعد از تقسیم بندي وارد ویلاهامون شدیم.
خداروشکر ما سه تا رو جدا نکرده بودند و
همراهمون سه تا دختر دیگه هم بود.
کفشهامونو بیرون آوردیم.
کلا ویلا از چوب و نقلی بود و همین خوشگلش می
کرد.
یه دونه اتاقم داشت که توش سه تا تخت دو طبقه
بود.
کیفمو روي طبقهی دوم تختی که کنار پنجرهی
بزرگ بود انداختم و چمدون کوچیکمو کنار تخت
گذاشتم.
محدثه: بریم بیرون؟
ادامه دارد...
#پارت_۵۲
-مم...ممنونم، میشه کمک کنید وایسم؟
حرفی نزد و به جاش نگاهش به سمت لبم رفت که
نفس بریده گفتم: لطفا ولم کنید.
یه دفعه صداي پر تعجب ماهان بلند شد: مهرداد؟!
خجالت وجودمو پر کرد.
استاد سریع وایسوندم و چرخید و دستی توي
موهاش کشید.
سعی کردم نفسهاي عمیقی بکشم.
دستهام شدید یخ کرده بودند.
به طرف ماهان چرخیدم که با دیدن عطیه و محدثه
که با تعجب نگاهشونو بین ما میچرخوندند کلافه
دستی به صورتم کشیدم.
ماهان پشت استاد رفت
-مهرداد؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و تا تونستم فقط بین
درختها دویدم که صداي بلند عطیه رو شنیدم.
-مطهره وایسا، کجا داري میري؟
به هیچ وجه نمیتونستم پیششون باشم چون
حوصلهی سوال پیج کردنهاشونو نداشتم.
نفس کم آوردم که پشت یه درخت وایسادم و
دستمو روي قلبم گذاشتم.
با یادآوري بغل کردنش هم عرق شرم کردم و هم
وجودم یه جوري شد، شاید بهتره بگم حس خوب یا
شایدم... نمیدونم!
****
روي صندلیهاي اتوبوس یا بهتره بگم اسکانیا
نشسته بودیم.
من کنار عطیه و محدثه هم کنار یکی از اون سه تا
دختري که شرط بسته بودند استاد رو تور کنند،
خوب هم باهاش گرم گرفته بود، مطمئنا میخواد
اطلاعات ازش بکشه، عجب آدمیه!
چشمهامو بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم.
دیشب بعد از اون اتفاق دیگه خبري از استاد و
ماهان نشد، اون دوتا هم یه ریز میخواستند بهم
ثابت کنند که استاد دوستم داره و من هم بهش بی
میل نیستم اما شاید برخلاف واقعیت گفتم که همش چرنده.
طبق حرفهاي آقاي معینی که چهارشنبهاي گفت
استاد هیچ سال نمیاد و یعنی اینکه امسالم نمیاد.
اما نمیدونم ته قلبم میخواد که بیاد یا نه.
بالاخره به راه افتاد.
سه تا اتوبوس بودیم.
یکی ترم اولیا، یکی هم ترم دومیا و یکی هم ترم
سومیا.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
ساعت نه صبحه.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم
اما مگه فکر استاد میذاشت؟...
کیفمو روي شونم انداختم و پیاده شدم.
چمدونها رو که گرفتیم همگی جمع شدیم.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
کلی ویلاهاي شبیه به هم کنار هم بود.
دریا هم رو به روي ویلاهاست که ما الان پشت
ویلاییم.
آقاي معینی روي یه سکو وایساد.
-توجه کنید، اسمهاتونو میخونم و میگم که تو چه
ویلاهایی مستقر بشید.
عطیه آروم گفت: خداکنه ما رو جدا نکرده باشند.
خونسرد گفتم: جدامونم کرده باشند میریم اعتراض
میکنیم.
بالاخره بعد از تقسیم بندي وارد ویلاهامون شدیم.
خداروشکر ما سه تا رو جدا نکرده بودند و
همراهمون سه تا دختر دیگه هم بود.
کفشهامونو بیرون آوردیم.
کلا ویلا از چوب و نقلی بود و همین خوشگلش می
کرد.
یه دونه اتاقم داشت که توش سه تا تخت دو طبقه
بود.
کیفمو روي طبقهی دوم تختی که کنار پنجرهی
بزرگ بود انداختم و چمدون کوچیکمو کنار تخت
گذاشتم.
محدثه: بریم بیرون؟
ادامه دارد...
۴۳۷
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.