سناریو
#سناریو
#درخواستی
#استری_کیدز
وقتی تو دعوا......
چند روزی بود که بخاطر شایعه ای که براش پیش اومده بود حسابی درگیر بود....
(لینو): آخه منو اونن؟ چیمون بهم میخوره که عکسمون رو ادیت کردن؟؟
خواست مشتش رو به میز بکوبه که دختر مورد علاقش از در وارد شد...
لینو.....چیزی شده؟
_ نه...چیزی نیست...لطفا برو بیرون
ولی همچین خوب نمیزنیا میخوای بریم بی....
_*با لحن تند و صدای بلند* گفتم لطفا برو بیرون!
دخترک درحالی که چشماش پر از اشک شده بود به سمت دستشویی حرکت کرد که شاید بتونه جلوی روونه شدن اشکهاش رو بگیره...
جلوی آینه ایستاد..صورتش رو کمی خیس کرد و بعد شروع به حرف زدن با انعکاس خودش تو آینه شد...
آروم باش!...گریه براچیه؟ حتما خیلی ناراحت بود بخاطر اون موضوع....
سعی میکرد با این حرفا خودش رو آروم کنه ولی مگه میتونست؟
سعی کرد که با تو جمع بودن نگرانیش رو پنهان کنه پس رفتو بین اعضا نشست
بعد چند مین لینو هم بهشون اضافه شد....ولی این اون لینوی سابق نبود.....خیلی دفاعی تر شده بود!
_ به به خانم ا.ت..... میخوای یکم بیشتر خودت رو با بقیه بچسبونی؟
الان دقیقا منظورت از این حرف چیبود ؟
_ فکر میکنی برای چی برام انقدر شایعه ساختن ها؟ نصف بیشترش بخاطر توعه!
اگه هوس بازی های جنابعالی نبود انقدر برامون شایعه نمی ساختن!
پسر بدون اینکه هیچ اراده ای داشته باشه بلند شد و محکم ترین سیلی عمرش رو به صورت دخترک زد طوری که گوشه ی سمت چپ لبش پاره شد..
..
یکمی برای متوجه شدن و درک اطراف دیر شده بود...تا به خودش اومد دوید و از در خونه خارج شد که با صدای همهمه ای به خودش اومد...
از لای جمعیت خودش رو به بدن بی جون معشوقش رسوند.....محکم در آغوش گرفتش....اختیار اشکهاش دست خودش نبود...موهای سر دخترک رو نوازش میکرد و ازش التماس برگشت میکرد.
_عزیزم.......الهه ی من.....لطفا...لطفا منو تنها نزار.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
همه اینها مثل ابری شفاف محو شدن
پسرک از خواب بلند شد...هر شب ابن کابوس رو میدید در حالی که نه دختر رو به خاطر میاورد و نه پسرک رو........
#درخواستی
#استری_کیدز
وقتی تو دعوا......
چند روزی بود که بخاطر شایعه ای که براش پیش اومده بود حسابی درگیر بود....
(لینو): آخه منو اونن؟ چیمون بهم میخوره که عکسمون رو ادیت کردن؟؟
خواست مشتش رو به میز بکوبه که دختر مورد علاقش از در وارد شد...
لینو.....چیزی شده؟
_ نه...چیزی نیست...لطفا برو بیرون
ولی همچین خوب نمیزنیا میخوای بریم بی....
_*با لحن تند و صدای بلند* گفتم لطفا برو بیرون!
دخترک درحالی که چشماش پر از اشک شده بود به سمت دستشویی حرکت کرد که شاید بتونه جلوی روونه شدن اشکهاش رو بگیره...
جلوی آینه ایستاد..صورتش رو کمی خیس کرد و بعد شروع به حرف زدن با انعکاس خودش تو آینه شد...
آروم باش!...گریه براچیه؟ حتما خیلی ناراحت بود بخاطر اون موضوع....
سعی میکرد با این حرفا خودش رو آروم کنه ولی مگه میتونست؟
سعی کرد که با تو جمع بودن نگرانیش رو پنهان کنه پس رفتو بین اعضا نشست
بعد چند مین لینو هم بهشون اضافه شد....ولی این اون لینوی سابق نبود.....خیلی دفاعی تر شده بود!
_ به به خانم ا.ت..... میخوای یکم بیشتر خودت رو با بقیه بچسبونی؟
الان دقیقا منظورت از این حرف چیبود ؟
_ فکر میکنی برای چی برام انقدر شایعه ساختن ها؟ نصف بیشترش بخاطر توعه!
اگه هوس بازی های جنابعالی نبود انقدر برامون شایعه نمی ساختن!
پسر بدون اینکه هیچ اراده ای داشته باشه بلند شد و محکم ترین سیلی عمرش رو به صورت دخترک زد طوری که گوشه ی سمت چپ لبش پاره شد..
..
یکمی برای متوجه شدن و درک اطراف دیر شده بود...تا به خودش اومد دوید و از در خونه خارج شد که با صدای همهمه ای به خودش اومد...
از لای جمعیت خودش رو به بدن بی جون معشوقش رسوند.....محکم در آغوش گرفتش....اختیار اشکهاش دست خودش نبود...موهای سر دخترک رو نوازش میکرد و ازش التماس برگشت میکرد.
_عزیزم.......الهه ی من.....لطفا...لطفا منو تنها نزار.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
همه اینها مثل ابری شفاف محو شدن
پسرک از خواب بلند شد...هر شب ابن کابوس رو میدید در حالی که نه دختر رو به خاطر میاورد و نه پسرک رو........
۶.۷k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.