رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت بیست و شیش
وایسین من یک نماز زیارت بخونم .
سر تکون دادم و خودم هم به نماز ایستادم. تموم که شد تا سربرگردوندم دیدم نوا نیست با وحشت گفتم :
-یا ضامن آهو !
دریا کنجکاو نگاهم کرد. وقتی نگاه من رو به دور و بر دید نگاهش رو به دور و بر دوخت؛ بعد، وحشت زده گفت :
-نوا کو؟
#امام_رضا
نگران شده بودیم. فکر نمی کردم توی این مدت کوتاه، بی عقلی کنه و از ما دور بشه، برای همین فقط این احتمال رو
می دادم، که یکی دزدیدتش؛ اما نخواستم دریا نگران بشه .
-چیزی نیست. ببین من دور و بر رو می گردم، تو هم به خادم ها بگو .
رفت. ده دقیقه بعد با خادم ها و چند نفر از مردم، دنبال نوا می گشتیم. من قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد، دریا که هیچ!
نیم ساعتی دور و برش رو گشتیم که یکی از خادم ها، از دور برامون دست تکون داد. به سمتش دویدیم. نوا توی بغلش بود .
دریا با ذوق نوا رو گرفت و... بارون کرد. از خادم تشکر ک ردم و اون رفت. کنار نوا نشستم که توی بغل مامانش جمع شد و دریا
هم با ترس گفت :
-تو رو خدا نزنش !
با تعجب نگاهش کردم .
-نمی خوام بزنمش.
هر دو آروم تر شدن. رو به نوا گفتم :
-کجا رفتی دختر خوب ؟
بسته کادویی که توی دستش بود، نشون داد. با تعجب پرسیدم :
-این چیه؟
-اون آقا گفت امروز تولد پسر امام رضا »علیه السالم« هست، من هم رفتم براش هدیه بگیرم. کتاب قصه هدی و هادی
هست.
من و دریا بهم نگاه کردیم و با وجود استرس خندیدیم. -خوشگل مهربون من !
بعد، رو ب ه دریا گفتم :
-حال داری موزه بریم؟
با لبخند گفت:
-آره، بریم .
نوا گفت
اول بریم کادوی امام جواد »علیه السالم« رو بدیم .
خندیدم .
-چه علیه السالم رو جالب میگه !
از صورت دریا فهمیدم می خواد یک جور براش توضیح بده، اما زودتر گفتم :
-باشه عزیزم میدیم .
دریا با تعجب نگاهم کرد. نگاهی به دور و بر کردم و گفتم :
-برو کتاب رو بده به اون کوچولو و بگو از طرف امام جواد »علیه السالم« هست.
با تعجب نگاهم کرد .
_اون پسر بچه امام جواد »علیه السالم« هست؟
-تو برو بده، من میگم .
بدون مخالفت، به سمت پسربچه دوید. چند ثانیه بعد، مادر و پدر پسربچه، صورتش رو نوازش کردن و یکم باهاش صحبت
کردن. بعد نوا بدو بدو، به سمت من اومد .
-دادم؛ حاال بگو.
بغلش کردم و همین طور که به سمت موزه ها می رفتیم، گفتم:
-االن این هدیه ای که تو دادی به اون بچه، هم توی این دنیا و هم توی اون دنیا، خدا یک عالمه هدیه به تو و امام جواد
»علیه السالم« میده .
با ذوق گفت :
-یعنی از هفت تومن بیشتر؟
با تعجب نگاهش کردم .
-چرا هفت تومن؟
با مظلومیت گفت :
-آخه من فقط هفت تومن داشتم برای خرید کتاب .
من و دریا خندیدیم. محکم بغلش کردم و رو به دریا گفتم:
- خدا مرگم بده قدرتون رو نمی دونستم، شما دوتا فرشته اید!
بعد به نوا گفتم:
سر تکون دادم و خودم هم به نماز ایستادم. تموم که شد تا سربرگردوندم دیدم نوا نیست با وحشت گفتم :
-یا ضامن آهو !
دریا کنجکاو نگاهم کرد. وقتی نگاه من رو به دور و بر دید نگاهش رو به دور و بر دوخت؛ بعد، وحشت زده گفت :
-نوا کو؟
#امام_رضا
نگران شده بودیم. فکر نمی کردم توی این مدت کوتاه، بی عقلی کنه و از ما دور بشه، برای همین فقط این احتمال رو
می دادم، که یکی دزدیدتش؛ اما نخواستم دریا نگران بشه .
-چیزی نیست. ببین من دور و بر رو می گردم، تو هم به خادم ها بگو .
رفت. ده دقیقه بعد با خادم ها و چند نفر از مردم، دنبال نوا می گشتیم. من قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد، دریا که هیچ!
نیم ساعتی دور و برش رو گشتیم که یکی از خادم ها، از دور برامون دست تکون داد. به سمتش دویدیم. نوا توی بغلش بود .
دریا با ذوق نوا رو گرفت و... بارون کرد. از خادم تشکر ک ردم و اون رفت. کنار نوا نشستم که توی بغل مامانش جمع شد و دریا
هم با ترس گفت :
-تو رو خدا نزنش !
با تعجب نگاهش کردم .
-نمی خوام بزنمش.
هر دو آروم تر شدن. رو به نوا گفتم :
-کجا رفتی دختر خوب ؟
بسته کادویی که توی دستش بود، نشون داد. با تعجب پرسیدم :
-این چیه؟
-اون آقا گفت امروز تولد پسر امام رضا »علیه السالم« هست، من هم رفتم براش هدیه بگیرم. کتاب قصه هدی و هادی
هست.
من و دریا بهم نگاه کردیم و با وجود استرس خندیدیم. -خوشگل مهربون من !
بعد، رو ب ه دریا گفتم :
-حال داری موزه بریم؟
با لبخند گفت:
-آره، بریم .
نوا گفت
اول بریم کادوی امام جواد »علیه السالم« رو بدیم .
خندیدم .
-چه علیه السالم رو جالب میگه !
از صورت دریا فهمیدم می خواد یک جور براش توضیح بده، اما زودتر گفتم :
-باشه عزیزم میدیم .
دریا با تعجب نگاهم کرد. نگاهی به دور و بر کردم و گفتم :
-برو کتاب رو بده به اون کوچولو و بگو از طرف امام جواد »علیه السالم« هست.
با تعجب نگاهم کرد .
_اون پسر بچه امام جواد »علیه السالم« هست؟
-تو برو بده، من میگم .
بدون مخالفت، به سمت پسربچه دوید. چند ثانیه بعد، مادر و پدر پسربچه، صورتش رو نوازش کردن و یکم باهاش صحبت
کردن. بعد نوا بدو بدو، به سمت من اومد .
-دادم؛ حاال بگو.
بغلش کردم و همین طور که به سمت موزه ها می رفتیم، گفتم:
-االن این هدیه ای که تو دادی به اون بچه، هم توی این دنیا و هم توی اون دنیا، خدا یک عالمه هدیه به تو و امام جواد
»علیه السالم« میده .
با ذوق گفت :
-یعنی از هفت تومن بیشتر؟
با تعجب نگاهش کردم .
-چرا هفت تومن؟
با مظلومیت گفت :
-آخه من فقط هفت تومن داشتم برای خرید کتاب .
من و دریا خندیدیم. محکم بغلش کردم و رو به دریا گفتم:
- خدا مرگم بده قدرتون رو نمی دونستم، شما دوتا فرشته اید!
بعد به نوا گفتم:
۱۳.۱k
۰۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.