رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت بیست و پنج
. با دیدن من با لباس ست، سر جاش خشکش زد. لبخندی تحویلش دادم و دوباره اشک توی چشمش جمع شد. نوا رو هم حاضر کرد. پیراهن آستین بلند یاسی، با شلوار کالباسی تنش کرد و گل سری هم به
سرش زد .
-چادر برداشتی برای حرم؟
- بله!
-خیلی خب، بریم .
کنار هم راه افتادیم. باز هم من از پله و اون دوتا از آسانسور اومدن. سوار ماشین شدیم. نوا رو، روی پاش گذاشت. گفتم :
-بذارش عقب که بتونی کمربندت رو ببندی .
کمربند رو بست و گفت :
-همینطوری هم میشه. دوست دارم روی پام باشه .
به نزدیک های حرم رسیدیم. گ فتم :
-اول بریم حرم، بعد بازار دور می زنیم.
موافقت کرد. پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم. تا نزدیک حرم رفتیم و بعد از پیدا کردن جای پارک به سمت حرم رفتیم.
نزدیک حرم، دریا از توی کیف بزرگی که همراه خودش آ ورده بود، چادر سفید با گل های گلبهی کوچیکی در آورد و سر نوا
کرد. بعد هم چادر بنفشی سر خودش کرد. با لبخند، بهش خیره شدم. بی صدا خندید و گفت :
-چیه؟
-چه خوشگل شدی !
خندید و سرش رو پایین انداخت. گفتم :
-می دونستی دخترها با چادر، وقتی خجالت میکشن و سرشون رو پایین می اندارن و سرشون بین چادر قرار می گیره، چه
دلربا می شن؟
دستش رو، روی گونه های سرخ شده اش گذاشت. با خنده گفتم :
-بیخیال ملکه خجالتی! بریم .
مثل تمام این مدت کوتاه، نوا رو بغل کردم و دست دریا رو گرفتم. تا قسمت ورودی به این شکل رفتیم، بعد نوا رو، روی
زمین گذاشتم .
-با مامانی برین عزیزم .
با ناراحتی گفت :
-باز هم تنهامون میذاری؟
دلم آتیش گرفت. نگاهی به صورتِ گرفته دریا انداختم بعد
-دلیل زنده بودن من! هیچ وقت تنهاتون نمیذارم
، برای این که گریه ام نگیره، سریع به سمت ورود مردانه رفتم. وقتی برگشتم، هنوز اون دوتا نیومده بودن. به گنبد طلا زل
زده بودم که صدای نوا رو شنیدم :
-آره مامان، راست می گفت... اوناهاش بابا!
به سمتش برگشتم. ورجه وورجه کنان، به سمتم دوید. بغلش کردم. انقدر ذوق زده بود که معلوم بود خیلی می ترسید که من
ولشون کنم و برم. باهم به سمت صح ن اصلی رفتیم. نوا با ذوق همه جا رو نشون می داد و راجع بهشون می پر سید :
-امام رضا علیه السلام داخل حرمش حوض داره؟
-آره بابایی مگه نمی بینی؟
-شنا هم می کنه؟
آروم خندیدم .
-نه عزیزم شنا نمی کنه.
-پس چرا توی خونه اش حوض داره؟
دیگه جوابی ندادم، اون هم به دیدن دور و بر مشغول شد و دیگه حرفی نزد. وارد صحن اصلی شدیم. نوا رو، روی زمین گذاشتم و به دریا گفتم:
-شما برین قسمت زنونه، نیم ساعت دیگه هردو این جا.
دست نوا رو گرفت و داخل رفت. من هم برای زیارت رفتم. بعد از این که دستم رو به ضریح رسوندم، زیارتی خوندم و برگشتم. یکم منتظر موندم تا دریا و نوا اومدن. گفتم :
-موزه ها رو بریم، بعد برگردیم.
سرش زد .
-چادر برداشتی برای حرم؟
- بله!
-خیلی خب، بریم .
کنار هم راه افتادیم. باز هم من از پله و اون دوتا از آسانسور اومدن. سوار ماشین شدیم. نوا رو، روی پاش گذاشت. گفتم :
-بذارش عقب که بتونی کمربندت رو ببندی .
کمربند رو بست و گفت :
-همینطوری هم میشه. دوست دارم روی پام باشه .
به نزدیک های حرم رسیدیم. گ فتم :
-اول بریم حرم، بعد بازار دور می زنیم.
موافقت کرد. پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم. تا نزدیک حرم رفتیم و بعد از پیدا کردن جای پارک به سمت حرم رفتیم.
نزدیک حرم، دریا از توی کیف بزرگی که همراه خودش آ ورده بود، چادر سفید با گل های گلبهی کوچیکی در آورد و سر نوا
کرد. بعد هم چادر بنفشی سر خودش کرد. با لبخند، بهش خیره شدم. بی صدا خندید و گفت :
-چیه؟
-چه خوشگل شدی !
خندید و سرش رو پایین انداخت. گفتم :
-می دونستی دخترها با چادر، وقتی خجالت میکشن و سرشون رو پایین می اندارن و سرشون بین چادر قرار می گیره، چه
دلربا می شن؟
دستش رو، روی گونه های سرخ شده اش گذاشت. با خنده گفتم :
-بیخیال ملکه خجالتی! بریم .
مثل تمام این مدت کوتاه، نوا رو بغل کردم و دست دریا رو گرفتم. تا قسمت ورودی به این شکل رفتیم، بعد نوا رو، روی
زمین گذاشتم .
-با مامانی برین عزیزم .
با ناراحتی گفت :
-باز هم تنهامون میذاری؟
دلم آتیش گرفت. نگاهی به صورتِ گرفته دریا انداختم بعد
-دلیل زنده بودن من! هیچ وقت تنهاتون نمیذارم
، برای این که گریه ام نگیره، سریع به سمت ورود مردانه رفتم. وقتی برگشتم، هنوز اون دوتا نیومده بودن. به گنبد طلا زل
زده بودم که صدای نوا رو شنیدم :
-آره مامان، راست می گفت... اوناهاش بابا!
به سمتش برگشتم. ورجه وورجه کنان، به سمتم دوید. بغلش کردم. انقدر ذوق زده بود که معلوم بود خیلی می ترسید که من
ولشون کنم و برم. باهم به سمت صح ن اصلی رفتیم. نوا با ذوق همه جا رو نشون می داد و راجع بهشون می پر سید :
-امام رضا علیه السلام داخل حرمش حوض داره؟
-آره بابایی مگه نمی بینی؟
-شنا هم می کنه؟
آروم خندیدم .
-نه عزیزم شنا نمی کنه.
-پس چرا توی خونه اش حوض داره؟
دیگه جوابی ندادم، اون هم به دیدن دور و بر مشغول شد و دیگه حرفی نزد. وارد صحن اصلی شدیم. نوا رو، روی زمین گذاشتم و به دریا گفتم:
-شما برین قسمت زنونه، نیم ساعت دیگه هردو این جا.
دست نوا رو گرفت و داخل رفت. من هم برای زیارت رفتم. بعد از این که دستم رو به ضریح رسوندم، زیارتی خوندم و برگشتم. یکم منتظر موندم تا دریا و نوا اومدن. گفتم :
-موزه ها رو بریم، بعد برگردیم.
۳۰.۸k
۰۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.