گرگ ومیش پارت ۶
گرگ ومیش پارت ۶
جیکوب با چند تا با دوستاش امد جلوم( بچها جیکوب دوست بچگی اته )
رفتیم یکم قدم بزنیم داشتم دور ورم رو نگاه میکردم که هانا هم آمد کنارم ون
هانا:اگه دنبال جیمین هستی اونا هیچ وقت به جزیره نمیان
جیکوب: قبیله ما اعتقاد دارن که وقتی داخل جنگل بودن افراد خیلی عجیبی دیده که ادعا میکردن خانواده کیم هستن برای همین از این طرفا نمیاین
+افراد عجیب؟ اونا چی هستن
جیکوب : توکه نمیخوای این حرفو باور کنی این فقط یه اعتقاده ات😂
هانا : ات فردا می خوام برم خرید برای مهمونی توهم باید بیایی
+باشه
هانا: عالیه
فلش بک فردا بعد از مدرسه
هانا :شب بریم؟
+باشه شب بریم
ویوات
شب بود رفتیم فروشگاه هانا داشت لباس میپوشید که یه کتاب خونه نظرمو جلب کرد خیلی خلوت بود به هانا گفتم میرم کتاب خونه توی رستوران می بینمت
هانا : باشه
رفتم که دو طرف پر از درخت بود رفتم داخل کتاب قبیله جیکوب رو خریدم(بچها قبیله جیکوب مثلاً از این سرخ پوستان)
که شاید داخلش چیزی باشه
از کتاب خونه آمدم بیرون خواستم میان بر بزنم که چندتا پسر آمدن جلوم با عجله از اونا دور شدم که یه گروه پسر از جلو آمدن راهم بسته شده بود داشتن اذیتم میکردم که یه ماشین با کلاس با سرعت آمد سمتمون جیمین بود سریع منو کرد توی ماشین رفت زدشون وامد توی ماشین کمربندمو بست خیلی تند رانندگی میکرد
+یواش برو
_حواسم روپرت کن
+امممم خببب کمربندتو ببند
_کمربندمو ببندم؟😂
+میشه منو ببری به این رستوران
_باشه
رسیدیم از ماشین پیاده شدم
هانا:معلوم هست کجایی خیلی منتظر موندم اما نیومدی امممم خب گشنم بود و غذا خوردن
+امممم مشکلی نیست خودم میخورم که جیمین از ماشین پیاده شد
روبه هانا شدو گفت
_بهتره من دعوتش کنم به غذا چون من داشتم باهاش حرف میزدم و باعث دیر شدنش شدم البته اگه ات بخواد
هانا:آره چرا ات نخواد مگه نه ات{از این دوستایی که من دارم در همه صورت ابرو برن}
+امممم باشه
داشتم غذا میخوردم اما جیمین چیزی نمیخورد
+تو چیزی نمیخورد
_نه سیرم
+باشه
نمیخواهی بهم بگی چطوری پیدام کردی؟نکنه داشتی دنبالم میکردی؟
_نگا ات من بهت احساس وابستگی میکنم اگه میدونستی که اونی به چی فکر می کردن می کشتی شون
+تو میتونی ذهن آدما رو بخونی
_امممم آره اما خواندن ذهن اون مردا کار سختی بود مثل.....(چندتا ذهن روخوند)
+میشه ببریم خونه
_اره حتماً
توی راه بودیم که گرم بود
+هوا گرم شد میشه بخاری رو خاموش کنم
آمدم خاموش کنم اونم هم زمان دستش رو آورد پایین که دستم به دستش خورد خیلی سرد بود چیزی نگفتم رسیدیم خونه
+ممنون
_خواهش میکنم شب بخیر
+شب توهم بخیر
رفتم داخل سریع رفتم تبلتم رو برداشتم رفتم توی گوگل علت سری بدن روجستجو کردم که با دیدن نوشته ها بدنم یخ زد
جیکوب با چند تا با دوستاش امد جلوم( بچها جیکوب دوست بچگی اته )
رفتیم یکم قدم بزنیم داشتم دور ورم رو نگاه میکردم که هانا هم آمد کنارم ون
هانا:اگه دنبال جیمین هستی اونا هیچ وقت به جزیره نمیان
جیکوب: قبیله ما اعتقاد دارن که وقتی داخل جنگل بودن افراد خیلی عجیبی دیده که ادعا میکردن خانواده کیم هستن برای همین از این طرفا نمیاین
+افراد عجیب؟ اونا چی هستن
جیکوب : توکه نمیخوای این حرفو باور کنی این فقط یه اعتقاده ات😂
هانا : ات فردا می خوام برم خرید برای مهمونی توهم باید بیایی
+باشه
هانا: عالیه
فلش بک فردا بعد از مدرسه
هانا :شب بریم؟
+باشه شب بریم
ویوات
شب بود رفتیم فروشگاه هانا داشت لباس میپوشید که یه کتاب خونه نظرمو جلب کرد خیلی خلوت بود به هانا گفتم میرم کتاب خونه توی رستوران می بینمت
هانا : باشه
رفتم که دو طرف پر از درخت بود رفتم داخل کتاب قبیله جیکوب رو خریدم(بچها قبیله جیکوب مثلاً از این سرخ پوستان)
که شاید داخلش چیزی باشه
از کتاب خونه آمدم بیرون خواستم میان بر بزنم که چندتا پسر آمدن جلوم با عجله از اونا دور شدم که یه گروه پسر از جلو آمدن راهم بسته شده بود داشتن اذیتم میکردم که یه ماشین با کلاس با سرعت آمد سمتمون جیمین بود سریع منو کرد توی ماشین رفت زدشون وامد توی ماشین کمربندمو بست خیلی تند رانندگی میکرد
+یواش برو
_حواسم روپرت کن
+امممم خببب کمربندتو ببند
_کمربندمو ببندم؟😂
+میشه منو ببری به این رستوران
_باشه
رسیدیم از ماشین پیاده شدم
هانا:معلوم هست کجایی خیلی منتظر موندم اما نیومدی امممم خب گشنم بود و غذا خوردن
+امممم مشکلی نیست خودم میخورم که جیمین از ماشین پیاده شد
روبه هانا شدو گفت
_بهتره من دعوتش کنم به غذا چون من داشتم باهاش حرف میزدم و باعث دیر شدنش شدم البته اگه ات بخواد
هانا:آره چرا ات نخواد مگه نه ات{از این دوستایی که من دارم در همه صورت ابرو برن}
+امممم باشه
داشتم غذا میخوردم اما جیمین چیزی نمیخورد
+تو چیزی نمیخورد
_نه سیرم
+باشه
نمیخواهی بهم بگی چطوری پیدام کردی؟نکنه داشتی دنبالم میکردی؟
_نگا ات من بهت احساس وابستگی میکنم اگه میدونستی که اونی به چی فکر می کردن می کشتی شون
+تو میتونی ذهن آدما رو بخونی
_امممم آره اما خواندن ذهن اون مردا کار سختی بود مثل.....(چندتا ذهن روخوند)
+میشه ببریم خونه
_اره حتماً
توی راه بودیم که گرم بود
+هوا گرم شد میشه بخاری رو خاموش کنم
آمدم خاموش کنم اونم هم زمان دستش رو آورد پایین که دستم به دستش خورد خیلی سرد بود چیزی نگفتم رسیدیم خونه
+ممنون
_خواهش میکنم شب بخیر
+شب توهم بخیر
رفتم داخل سریع رفتم تبلتم رو برداشتم رفتم توی گوگل علت سری بدن روجستجو کردم که با دیدن نوشته ها بدنم یخ زد
۴.۶k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.