دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_8۴
آروم رو تخت خزیدم و مثل افسردهها به در و دیوار اتاق خیره شدم.
خودم هم نمیدونستم یهو چم شد؟
اما من...
دلم یه زندگی آروم و پر از آرامش میخواستم، چیز زیادی بود؟
نم اشک گوشه چشمم و گرفتم و از جام بلند شدم.
دلم شروع به پیچیدن کرد، آخ آرومی گفتم و دستم رو دلم مشت شد.
دولا دولا از اتاق خارج شدم، به سمت آشپزخونه رفتم؛
بعد از کلی گشتن یه مسکن از تو یخچال پیدا کردم و بدون آب انداختم بالا...
دردم که نسبت به قبل کمتر شد، به دستور بوزینه جون مشغول پخت و پز ماهی و برنج شدم.
حس میکردم کل بدنم بوی ماهی میده، پیف پیفی کردم و با اکراه وارد حموم شدم.
بیقرار رو مبل نشسته بودم و هرچند لحظهای با افسوس نیم نگاهی به در ورودی میانداختم، به سرم زده بود تا ارسلان نیومده برم بیرون یه دوری بزنم و بیام...
ولی این غیر ممکن بود، مطمئنم همینکه باد به گوش ارسلان میرسوند که پام رو از خونه گذاشتم بیرون گردنم رو بیخ تا بیخ میبرید نه؟
ولی هرچقدر سعی میکردم خودم رو متقاعد کنم که نمیشه نمیشد، فکر بیرون رفتن یه لحظه هم از سرم بیرون نمیرفت.
بلاخره احساسم بر عقلم پیروز شد و پا شدم شروع به شال و کلاه کردن شدم !
از هیجان تو پوست خودم نمیگنجیدم، یعنی میشد واسه چند ساعت هم که شده واسه خودم بگردم؟ بدون ترس از اینکه یکی تنبیهم کنه؟
البته که ترس رو به رو شدن با ارسلان باهام همراه بود، ولی بهتر از غمبرک زدن تو خونه و زانو غم بغل گرفتن بود مگه نه؟
برای احتیاط کلید یدک رو برداشتم و بعد از پوشیدن کفشهام با نیش باز از خونه زدم بیرون...
از کجا باید میدونستم تا چند ساعت آینده قراره چه اتفاق وحشتاکی بیوفته؟ وگرنه قلم پام میشکست و پام رو از خونه بیرون نمیزاشتم...
• #پارت_8۴
آروم رو تخت خزیدم و مثل افسردهها به در و دیوار اتاق خیره شدم.
خودم هم نمیدونستم یهو چم شد؟
اما من...
دلم یه زندگی آروم و پر از آرامش میخواستم، چیز زیادی بود؟
نم اشک گوشه چشمم و گرفتم و از جام بلند شدم.
دلم شروع به پیچیدن کرد، آخ آرومی گفتم و دستم رو دلم مشت شد.
دولا دولا از اتاق خارج شدم، به سمت آشپزخونه رفتم؛
بعد از کلی گشتن یه مسکن از تو یخچال پیدا کردم و بدون آب انداختم بالا...
دردم که نسبت به قبل کمتر شد، به دستور بوزینه جون مشغول پخت و پز ماهی و برنج شدم.
حس میکردم کل بدنم بوی ماهی میده، پیف پیفی کردم و با اکراه وارد حموم شدم.
بیقرار رو مبل نشسته بودم و هرچند لحظهای با افسوس نیم نگاهی به در ورودی میانداختم، به سرم زده بود تا ارسلان نیومده برم بیرون یه دوری بزنم و بیام...
ولی این غیر ممکن بود، مطمئنم همینکه باد به گوش ارسلان میرسوند که پام رو از خونه گذاشتم بیرون گردنم رو بیخ تا بیخ میبرید نه؟
ولی هرچقدر سعی میکردم خودم رو متقاعد کنم که نمیشه نمیشد، فکر بیرون رفتن یه لحظه هم از سرم بیرون نمیرفت.
بلاخره احساسم بر عقلم پیروز شد و پا شدم شروع به شال و کلاه کردن شدم !
از هیجان تو پوست خودم نمیگنجیدم، یعنی میشد واسه چند ساعت هم که شده واسه خودم بگردم؟ بدون ترس از اینکه یکی تنبیهم کنه؟
البته که ترس رو به رو شدن با ارسلان باهام همراه بود، ولی بهتر از غمبرک زدن تو خونه و زانو غم بغل گرفتن بود مگه نه؟
برای احتیاط کلید یدک رو برداشتم و بعد از پوشیدن کفشهام با نیش باز از خونه زدم بیرون...
از کجا باید میدونستم تا چند ساعت آینده قراره چه اتفاق وحشتاکی بیوفته؟ وگرنه قلم پام میشکست و پام رو از خونه بیرون نمیزاشتم...
۴.۷k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.