دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#پارت_82
در اتاق و قفل کردم و بدون عوض کردن لباس‌هام سریع زیر پتو خزیدم.

جرعت اینکه سرم رو از زیر پتو بیارم بیرون و نداشتم، همش فکر میکردم یکی با قیافه شیطانی بالا سرم نشسته...
خدا لعنتت کنه ارسلان...

تا صبح چشم روهم نزاشتم و با شنیدن هرگونه صدای کوچیکی زهرترک می‌شدم!
نزدیکای صبح دیگه حس کردم نفسم بالا نمیاد زیر پتو، ولی بازم همون زیر موندم.

~~~~

تقی به در خورد و صدای ارسلان تو اوج خواب به گوشم رسید:
_دیانا، چرا صبحانه من حاضر نیست؟
خواب آلود چشم‌هام و باز کردم و گیج به دور و اطراف نگاه کردم.

لگد محکم‌تری که به در خورد پریدم بالا.
اینبار ولوم صداش هم از عصبانیت بالا رفته بود:
_با تو نیستم مگه؟ آوردمت اینجا بخوری بخوابی یا چی؟

تازه به خودم اومدم، مثل فرفره از جام پریدم و به سمت در دویدم تا بیشتر از این این غول و عصبانی‌‌تر نکردم‌...

قفل و تو در چرخوندم و قبل از هر اقدامی برای باز کردن در، در با شدت باز شد و اگه به موقع عقب نرفته بودم تضمینی نمی‌کردم الان صورت نازنینم سالم می‌بود.

با ترس جیغی کشیدم و به چشم‌های غرق در خونش خیره شدم، چش بود این موجی؟
به نظر نمیومد فقط بخاطر یه صبحانه ناقابل آنقدر عصبی شده باشه...

_ببخشید...الان حاضر میکنم صبحانتون رو‌.
و با سرعت از کنارش گذشتم.

با چشم‌های نیمه باز تمام سلیقه‌ام رو به کار گرفتم میز رو چیدم‌‌.
و صداش زدم:
_صبحانه حاضره.
دیدگاه ها (۰)

دلبر کوچولو• #پارت_8۳ درحالی که با بند ساعتش ور می‌رفت و غرغ...

دلبر کوچولو• #پارت_8۴ آروم رو تخت خزیدم و مثل افسرده‌ها به د...

دلبر کوچولو• #پارت_81 حرصی از زورگویی‌هاش داد زدم:_بابا من گ...

دلبر کوچولو• #پارت_80نه...قطعا من نمی‌تونستم این فیلم و تا آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط