my dear patient last part 1
یونا ویو:
۱۸ سالم شده
۱۸ سال از روزی که باعث...رفتن مامان شدم میگذره...۱۸ سال از رزی که داییم...دیوونه شد و...توی تیمارستان بستری شد میگذره...
۱۸ سال از زمانی که بابا با تمام وجودش ازم مراقبت کرده میگذره...
بابا یه نامه بهم داد...
گفت مامان از ۱۸ سال پیش برام گذاشته بودتش...
و امروز روزش بود...اماده بودم که بخونمش...
برای دختر قشنگم:
یونا؟
تا الان صدات نکردم...جئون یونا...
تو درسات موفقی مگه نه؟
خوب درس میخونی؟
خوب غذا میخوری؟
خوب میخوای؟
مراقب خودت هستی؟
خیلی که درگیر پسرا نشدی مگه نه؟
لباسای قشنگ بابات برات خریده؟
کتاب میخونی؟
رنگ مورد علاقت چیه؟
چه فیلمایی دوست داری؟...
هیچ وقت نمیتونم اینارو ازت بپرسن یونا...ولی بدون از همین الان توی فکرمی...
برای همین اینجا مینویسمشون...جوابشون بده باشه؟
هر چیز دیگه ایم میخواستی بگی برام بنویس...مطمئن باش هرجاییم که باشم میفهمم خب؟؟
یونا ...هیچ وقت خودتو بخاطر اتفاقی که برای من افتاد مقصر ندون ...خب؟
اگه یه درصدم من یکم زودتر از پیشتون رفتم...تقصیر تو نیست خب؟؟
میدونستی چقدر دوست دارم؟؟
هزار بار به بابات گفتم بهت بگه...
نمیدونم گفته یا نه..
امیدوارم خوشحال باشی یونا
امیدوارم اوما رو ببخشی...
البته اگه بتونی بهم بگی اوما...
ببخشید که نتونستم پیشت باشم
ببخشید که اومای خوبی برات نبودم...
منو میبخشی مگه نه؟
دوست دارم قطره ای از تمام خوبیای جهان
میشه بغلت کنم؟
از طرف اوما
یونا ویو:
کاغذو بغل کرده بودم...
با اینکه هیچ وقت اوما رو ندیده بودم ولی...ولی اون اونموقع عم منو دوست داشته...اوما منو همیشه دوست داشته...
دوست دارم اوما...
عاشقتم....
بغض کرده بودمو یه مداد برداشتم و شروع کردم به جواب سوالای مامانو دادن و همینطور توضیحات اضافه ای که همیشه نیخواستم به اوما بگم...از ۱۸ سال پیش تا الان...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
پایان
__________________
هپی اندشم فردا میزارممم
۱۸ سالم شده
۱۸ سال از روزی که باعث...رفتن مامان شدم میگذره...۱۸ سال از رزی که داییم...دیوونه شد و...توی تیمارستان بستری شد میگذره...
۱۸ سال از زمانی که بابا با تمام وجودش ازم مراقبت کرده میگذره...
بابا یه نامه بهم داد...
گفت مامان از ۱۸ سال پیش برام گذاشته بودتش...
و امروز روزش بود...اماده بودم که بخونمش...
برای دختر قشنگم:
یونا؟
تا الان صدات نکردم...جئون یونا...
تو درسات موفقی مگه نه؟
خوب درس میخونی؟
خوب غذا میخوری؟
خوب میخوای؟
مراقب خودت هستی؟
خیلی که درگیر پسرا نشدی مگه نه؟
لباسای قشنگ بابات برات خریده؟
کتاب میخونی؟
رنگ مورد علاقت چیه؟
چه فیلمایی دوست داری؟...
هیچ وقت نمیتونم اینارو ازت بپرسن یونا...ولی بدون از همین الان توی فکرمی...
برای همین اینجا مینویسمشون...جوابشون بده باشه؟
هر چیز دیگه ایم میخواستی بگی برام بنویس...مطمئن باش هرجاییم که باشم میفهمم خب؟؟
یونا ...هیچ وقت خودتو بخاطر اتفاقی که برای من افتاد مقصر ندون ...خب؟
اگه یه درصدم من یکم زودتر از پیشتون رفتم...تقصیر تو نیست خب؟؟
میدونستی چقدر دوست دارم؟؟
هزار بار به بابات گفتم بهت بگه...
نمیدونم گفته یا نه..
امیدوارم خوشحال باشی یونا
امیدوارم اوما رو ببخشی...
البته اگه بتونی بهم بگی اوما...
ببخشید که نتونستم پیشت باشم
ببخشید که اومای خوبی برات نبودم...
منو میبخشی مگه نه؟
دوست دارم قطره ای از تمام خوبیای جهان
میشه بغلت کنم؟
از طرف اوما
یونا ویو:
کاغذو بغل کرده بودم...
با اینکه هیچ وقت اوما رو ندیده بودم ولی...ولی اون اونموقع عم منو دوست داشته...اوما منو همیشه دوست داشته...
دوست دارم اوما...
عاشقتم....
بغض کرده بودمو یه مداد برداشتم و شروع کردم به جواب سوالای مامانو دادن و همینطور توضیحات اضافه ای که همیشه نیخواستم به اوما بگم...از ۱۸ سال پیش تا الان...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
پایان
__________________
هپی اندشم فردا میزارممم
۱۲.۴k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.