روزی با دوستم از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد می شدیم د

روزی با دوستم از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد می شدیم ؛ دوستم روزنامه ای خرید و مودبانه از مرد روزنامه فروش تشکر کرد ، اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد همان طور که دور می شدیم، به دوستم گفتم:
چه مرد عبوس و ترش رویی بود...
دوستم گفت:
او همیشه این طور است!
پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می گذاری؟!
دوستم با تعجب گفت:
"چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟!
من خودم هستم."...
اجازه ندهید تا برخوردهای دیگران ، موجب تغییر رفتارهای شما شود همیشه مثل گل باشید که در هر شرایطی خوش عطری و زیبایی خود را حفظ می کند...
در هر دیداری ردپایی از عطر زیبای درون خود را به یادگار بگذارید...
متین ، باوقار ، خندان ، شاد ، پـــــــر انرژی و پــــــرتلاش باشید...
زندگی را زندگی کنیم
دیدگاه ها (۱)

ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻟﺨﻮﺷﯿﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻣﺴﺘﻄﯿﻞ ﺷﮑﻞ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻣﺎﻥ......

اگر می‌شد صدا را دید چه گل‌هایی... چه گل‌هایی! که از باغ ِ ص...

کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنممن زنده ام و زندگی ارز...

ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط