🍷پارت135🍷
🍷پارت135🍷
"میسو"
اشکاش شدت گرفت و اومد سمتم، بازوهامو گرفت میخواستم هلش بدم عقب اما نتونستم
با هق هق گفت" بزار همه چیو برات توضیح بدم"
بازومو ول کرد و دستاشو با اظطراب بهم قفل کرد"همش تقصیر...ب...بابامه"
بخاطره گریه نمیتونست خوب حرف بزنه
تقریبا فریاد زدم" اون گریه لعنتیتو قطع کن و درست حرف بزن"
با ترس نگام کرد و سعی کرد گریشو کنترل کنه، تعجب کرده وبد بخاطره رفتارم
اره خب، من عوض شده بودم، دیگه اون میسویی که اذیتش میکرد نیستم
به چشمام نگاه کرد" بابام رئیس یه گروه مافیا بود...من خیلی تنها بودمو هیچ دوستی نداشتم برای همین وقتی صمیمیت تو و مینارو میدیدم حسودی میکردم"
نگاهشو از چشمام برداشت"اونروز که مینا تهدیدم کرده بود من خیلی ناراحت شده بودم، مامانم وقتی بچه بودم تنهامون گذاشت رفت بخاطره بابام، اون گفت نمیخواد بچه ای از این مرد داشته باشه"
گریش بیشتر شد"برای همین بابام خیلی روم حساس بود...میدونی اون هیچی براش مهم نبود خیلی راحت ادم میکشت...وقتی برگشتم خونه خیلی گریه کردم و همین بابامو دیوونه کرد، همش تقصیر من بود که بهش راجب شما دوتا گفتم"
رفت عقب تر، گیج نگاش میکردم...نه نه اینطور نیست، نمیتوته اونیکه تو ذهنم هست باشه...
ادامه داد" من نمیخواستم اینطور شه...نمیخواستم...بدون اینکه بهم بگه اینکارو کرد.. برای همین از اون مدرسه رفتم...باور کن هنوز دارم غذاب میکشم"
متوجه خیس شدن صورتم شدم، به گوشام اعتماد نداشتم، تمام این مدت پدر سونمی اینکارو کرده بود...همش برام سوال بود که چرا سونمی ترک تحصیل کرد...
سرگیجه گرفته بودم
بزور حرف زدم" بابات کجاست"
صورته قرمز از اشکشو پوشوند و رفت عقب تر
" نگران اون نباش"
به جون وو نگاه کردم پوزخند زود و ادامه داد"کشتمش"
کل اتاق دور سرم میچرخید سونمی که روی زمین افتاده بودو گریه میکرد
چون وویی که پوزخندش روی صورتش بود با لذت نگاهمون میکرد، انگار داشت فیلم میدید
"خب فعلا کمدین بازی بسه"
کسی که سونمی رو اورده بود دوباره بلندش کرد و بردش بیرون، بعدشم جون وو رفت
دوییدم سمت در اما قفلش کرده بود، محکم به در لگد زدم"کجا میبریش عوضی"
بلند فریاد میزدمو به در ضربه میزدم، اخرش خسته شدمو همونجا رو زمین نشستم
اشک همچنان رو صورتم میریخت
ناراحتی، عصبانیت، نگرانی، استرس، دلتنگی، همه حسای مزخرفی که داشتن دیوونم میکردن
سعی میکردم خودمو اروم کنم...گریه و تمومش کردم الان وقت گریه گردن نیست
باید یه راهی پیدا منم که بتونم فرار کنم...
🍷🖤
"میسو"
اشکاش شدت گرفت و اومد سمتم، بازوهامو گرفت میخواستم هلش بدم عقب اما نتونستم
با هق هق گفت" بزار همه چیو برات توضیح بدم"
بازومو ول کرد و دستاشو با اظطراب بهم قفل کرد"همش تقصیر...ب...بابامه"
بخاطره گریه نمیتونست خوب حرف بزنه
تقریبا فریاد زدم" اون گریه لعنتیتو قطع کن و درست حرف بزن"
با ترس نگام کرد و سعی کرد گریشو کنترل کنه، تعجب کرده وبد بخاطره رفتارم
اره خب، من عوض شده بودم، دیگه اون میسویی که اذیتش میکرد نیستم
به چشمام نگاه کرد" بابام رئیس یه گروه مافیا بود...من خیلی تنها بودمو هیچ دوستی نداشتم برای همین وقتی صمیمیت تو و مینارو میدیدم حسودی میکردم"
نگاهشو از چشمام برداشت"اونروز که مینا تهدیدم کرده بود من خیلی ناراحت شده بودم، مامانم وقتی بچه بودم تنهامون گذاشت رفت بخاطره بابام، اون گفت نمیخواد بچه ای از این مرد داشته باشه"
گریش بیشتر شد"برای همین بابام خیلی روم حساس بود...میدونی اون هیچی براش مهم نبود خیلی راحت ادم میکشت...وقتی برگشتم خونه خیلی گریه کردم و همین بابامو دیوونه کرد، همش تقصیر من بود که بهش راجب شما دوتا گفتم"
رفت عقب تر، گیج نگاش میکردم...نه نه اینطور نیست، نمیتوته اونیکه تو ذهنم هست باشه...
ادامه داد" من نمیخواستم اینطور شه...نمیخواستم...بدون اینکه بهم بگه اینکارو کرد.. برای همین از اون مدرسه رفتم...باور کن هنوز دارم غذاب میکشم"
متوجه خیس شدن صورتم شدم، به گوشام اعتماد نداشتم، تمام این مدت پدر سونمی اینکارو کرده بود...همش برام سوال بود که چرا سونمی ترک تحصیل کرد...
سرگیجه گرفته بودم
بزور حرف زدم" بابات کجاست"
صورته قرمز از اشکشو پوشوند و رفت عقب تر
" نگران اون نباش"
به جون وو نگاه کردم پوزخند زود و ادامه داد"کشتمش"
کل اتاق دور سرم میچرخید سونمی که روی زمین افتاده بودو گریه میکرد
چون وویی که پوزخندش روی صورتش بود با لذت نگاهمون میکرد، انگار داشت فیلم میدید
"خب فعلا کمدین بازی بسه"
کسی که سونمی رو اورده بود دوباره بلندش کرد و بردش بیرون، بعدشم جون وو رفت
دوییدم سمت در اما قفلش کرده بود، محکم به در لگد زدم"کجا میبریش عوضی"
بلند فریاد میزدمو به در ضربه میزدم، اخرش خسته شدمو همونجا رو زمین نشستم
اشک همچنان رو صورتم میریخت
ناراحتی، عصبانیت، نگرانی، استرس، دلتنگی، همه حسای مزخرفی که داشتن دیوونم میکردن
سعی میکردم خودمو اروم کنم...گریه و تمومش کردم الان وقت گریه گردن نیست
باید یه راهی پیدا منم که بتونم فرار کنم...
🍷🖤
۳۵.۱k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.