❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part25
سقوط!
سقوط!
شاید همش سه متر ارتفاع داشتم، اما به معنای واقعی کلمه، احساس سقوط میکردم.
تموم خاطراتی که تو این عمارت نحس داشتم، تموم سختی ها و زجر هایی که کشیدم به سرعت نور از جلوی چشمام رد شد، و قبل از اینکه با شدت رو زمین کوبیده بشم، تصویر ثابت مردی قدبلند با موهای فر و چشمای کشیده پشت پلکام نقش بست!
تالاپ!
صدای کوبیده شدن جسمم رو زمین تو گوشام پیچید و درد طاقت فرسایی رو تو تموم تنم حس کردم.
درد رو حس میکردم، اما چیز عجیبی تو ناحیه پهلوی راستم وجود داشت. چون سرم با زمین اصابت کرده بود هشیاریم پایین بود، اما نه در حدی که نفهمم زیرم چرا داره گرم و خیس میشه!
با نفس تنگی تکونی به خودم دادم تا بتونم بلند بشم، اما تا خواستم پهلوم رو راست کنم، ناخواسته جیغی کشیدم و خوردم زمین.
دست بی جونم رو بردم سمت پهلوم...
با حس کردن چیز خشک و درازی که تو بدنم بود وحشتزده به سرفه افتادم.
هشیاریم داشت برمیگشت و درد با قدرت بیشتری خود نمایی میکرد.
با ترس سرم رو به عقب چرخوندم و با دیدن چوب بلند و کلفتی که تو پهلوم فرو رفته بود و خون از اطرافش مثل ابشار فواره میکرد، جیغ کشیدم و از شدت ترس و وحشت از حال رفتم!
☆☆☆
ـــ یکم برو عقب و بزار کارم رو بکنم.
ـــ جرعت نکن از این اتاق بیرونم کنی!
ـــ زده به سرت دختر؟ من فقط گفتم برو عقب!
ـــ نصف این جریان تقصیر توعه، پس اگه تخماتو دوست داری سرت رو بده به کارت!
ـــ تخمام؟ هرچند خیلی وقته ازشون کار نکشیدم اما هنوزم دوسشون دارم!
ـــ حواست رو بده به کارت، درمورد تاریخچه کارایی تخمات کنجکاو نیستم!
صدای محو و آشنای دختر و پسر تو گوشام موج میخورد و تمایلم برای بیهوش شدن دوباره یه چیزی درحد تمایل یه خوناشام برای مکیدن خون بود!
ـــ هی یاقوت کبود چشماتو باز کن، سیترا بعد از این سه روز دیگه صبری براش نمونده!
با خستگی زیاد، پلکایی که انگار روشون یه وزنه صد پوندی بود رو باز کردم.
با دیدن یونگی و سیترا ناخاسته نالیدم: فاک بهت یونگیی!
یونگی پوکر شد: مثل اینکه تنبیه کافی نبوده!
سیترا دست به سینه شد و با اخم گفت: فرستادمت ادم بشی، نه اینکه سه روز الفای اعظم رو بندازی تو زحمت که پرستاریت رو بکنه!
دهن کجی کردم: منم اصلا دوست نداشتم تموم مدت این ببر بداخلاق بهم رسیدگی کنه!
با درد نالیدم: یکم بهم محبت کن سیتراا!
....ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part25
سقوط!
سقوط!
شاید همش سه متر ارتفاع داشتم، اما به معنای واقعی کلمه، احساس سقوط میکردم.
تموم خاطراتی که تو این عمارت نحس داشتم، تموم سختی ها و زجر هایی که کشیدم به سرعت نور از جلوی چشمام رد شد، و قبل از اینکه با شدت رو زمین کوبیده بشم، تصویر ثابت مردی قدبلند با موهای فر و چشمای کشیده پشت پلکام نقش بست!
تالاپ!
صدای کوبیده شدن جسمم رو زمین تو گوشام پیچید و درد طاقت فرسایی رو تو تموم تنم حس کردم.
درد رو حس میکردم، اما چیز عجیبی تو ناحیه پهلوی راستم وجود داشت. چون سرم با زمین اصابت کرده بود هشیاریم پایین بود، اما نه در حدی که نفهمم زیرم چرا داره گرم و خیس میشه!
با نفس تنگی تکونی به خودم دادم تا بتونم بلند بشم، اما تا خواستم پهلوم رو راست کنم، ناخواسته جیغی کشیدم و خوردم زمین.
دست بی جونم رو بردم سمت پهلوم...
با حس کردن چیز خشک و درازی که تو بدنم بود وحشتزده به سرفه افتادم.
هشیاریم داشت برمیگشت و درد با قدرت بیشتری خود نمایی میکرد.
با ترس سرم رو به عقب چرخوندم و با دیدن چوب بلند و کلفتی که تو پهلوم فرو رفته بود و خون از اطرافش مثل ابشار فواره میکرد، جیغ کشیدم و از شدت ترس و وحشت از حال رفتم!
☆☆☆
ـــ یکم برو عقب و بزار کارم رو بکنم.
ـــ جرعت نکن از این اتاق بیرونم کنی!
ـــ زده به سرت دختر؟ من فقط گفتم برو عقب!
ـــ نصف این جریان تقصیر توعه، پس اگه تخماتو دوست داری سرت رو بده به کارت!
ـــ تخمام؟ هرچند خیلی وقته ازشون کار نکشیدم اما هنوزم دوسشون دارم!
ـــ حواست رو بده به کارت، درمورد تاریخچه کارایی تخمات کنجکاو نیستم!
صدای محو و آشنای دختر و پسر تو گوشام موج میخورد و تمایلم برای بیهوش شدن دوباره یه چیزی درحد تمایل یه خوناشام برای مکیدن خون بود!
ـــ هی یاقوت کبود چشماتو باز کن، سیترا بعد از این سه روز دیگه صبری براش نمونده!
با خستگی زیاد، پلکایی که انگار روشون یه وزنه صد پوندی بود رو باز کردم.
با دیدن یونگی و سیترا ناخاسته نالیدم: فاک بهت یونگیی!
یونگی پوکر شد: مثل اینکه تنبیه کافی نبوده!
سیترا دست به سینه شد و با اخم گفت: فرستادمت ادم بشی، نه اینکه سه روز الفای اعظم رو بندازی تو زحمت که پرستاریت رو بکنه!
دهن کجی کردم: منم اصلا دوست نداشتم تموم مدت این ببر بداخلاق بهم رسیدگی کنه!
با درد نالیدم: یکم بهم محبت کن سیتراا!
....ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۸k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.