مادرم سکوت می کند و دوباره سوالم را درباره آن مرد تکرار م
مادرم سکوت می کند و دوباره سوالم را درباره آن مرد تکرار میکنم .
_پرستش جان آخه این چه سوالیه خب هر مردی یه جایی کار می کنه و رییسم داره برای کارش دیگه ، من نمیدونم چرا امروز انقدر اتفاقات جورواجور داره میفته . گیج شدم .
_چرا گیج شدین ؟ مگه مسئله ای هست ؟ خیلی ساده بود ، یک نفر که رییس ناپدریمه به ملاقاتم اومده .
مادرم پوفی می کشد و می گوید :
_سرمت تموم شده ، میرم پرستار رو صدا کنم .
خیلی چیزها برام مبهم شده بود ، درست در روز مرخص شدنم با کوهی از اتفاقات و سوالات مواجه شده بودم و این برام عجیب بود . همراه مادرم سوار ماشین محمودخان میشیم ، شهریار جلو میشینه و ما دونفر عقب .
_محمودخان ، آقای فراحات اومده اینجا .
با تعجب سر برمیگرداند و می گوید :
_کی؟
_فراحات رییست .
_اومده بود بیمارستان ؟
_وای بیست سوالی می پرسی ، آره ملاقات پرستش .
_عجیبه ، پرستش خانم که سایشو با تیر می زد ، اون هم که خیلی دل خوشی از رفتارهای پرستش نداشت ، حالا با اون دبدبه و کبکبه اومده ملاقات ؟
شهریار می خندد و می گوید :
_امروز عجب روزی بود ، مامان دوماه تلاش کرد همه چیز اروم و شیرین باشه اما …
مامان با اخم می گوید :
_همه چیز تقصیر توئه . حرف نزن .
_یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
_خبر زیاده خواهر من ، حالا کم کم همه چیز برات روشن میشه .
(( از زبان کیان ))
از شیشه ی ماشین خیره می مونم به کمی جلوتر ، به پرستش و مادرش که سوار ماشین می شدند .
دوباره سر دردهام شروع شده بود و حسی برای رانندگی نداشتم ، بعد از رفتنشون ، سرم رو به صندلی ماشین تکیه میدم و با انگشتهام پیشونیم رو می مالم . بعد از دوماه باور نکردن امروز بهم ثابت شده بود که پرستش با تصادف لعنتیش دچار فراموشی شده . حتی اسم من رو هم یادش نمی اومد .
پوزخندی می زنم و ماشین رو روشن می کنم و دوباره با همون آهنگ خاطره انگیز شروع به رانندگی می کنم .
مقصر همه چیز خودمم ، اگر اون روز حال پرستش رو بد نمیکردم و با حال بدش رانندگی نمیکرد ، حالا وضعمون اینطور نبود .
به سمت سوله میرم و سعی می کنم مثل همیشه روی کار تمرکز کنم تا شب که برسم خونه .
_پرستش جان آخه این چه سوالیه خب هر مردی یه جایی کار می کنه و رییسم داره برای کارش دیگه ، من نمیدونم چرا امروز انقدر اتفاقات جورواجور داره میفته . گیج شدم .
_چرا گیج شدین ؟ مگه مسئله ای هست ؟ خیلی ساده بود ، یک نفر که رییس ناپدریمه به ملاقاتم اومده .
مادرم پوفی می کشد و می گوید :
_سرمت تموم شده ، میرم پرستار رو صدا کنم .
خیلی چیزها برام مبهم شده بود ، درست در روز مرخص شدنم با کوهی از اتفاقات و سوالات مواجه شده بودم و این برام عجیب بود . همراه مادرم سوار ماشین محمودخان میشیم ، شهریار جلو میشینه و ما دونفر عقب .
_محمودخان ، آقای فراحات اومده اینجا .
با تعجب سر برمیگرداند و می گوید :
_کی؟
_فراحات رییست .
_اومده بود بیمارستان ؟
_وای بیست سوالی می پرسی ، آره ملاقات پرستش .
_عجیبه ، پرستش خانم که سایشو با تیر می زد ، اون هم که خیلی دل خوشی از رفتارهای پرستش نداشت ، حالا با اون دبدبه و کبکبه اومده ملاقات ؟
شهریار می خندد و می گوید :
_امروز عجب روزی بود ، مامان دوماه تلاش کرد همه چیز اروم و شیرین باشه اما …
مامان با اخم می گوید :
_همه چیز تقصیر توئه . حرف نزن .
_یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
_خبر زیاده خواهر من ، حالا کم کم همه چیز برات روشن میشه .
(( از زبان کیان ))
از شیشه ی ماشین خیره می مونم به کمی جلوتر ، به پرستش و مادرش که سوار ماشین می شدند .
دوباره سر دردهام شروع شده بود و حسی برای رانندگی نداشتم ، بعد از رفتنشون ، سرم رو به صندلی ماشین تکیه میدم و با انگشتهام پیشونیم رو می مالم . بعد از دوماه باور نکردن امروز بهم ثابت شده بود که پرستش با تصادف لعنتیش دچار فراموشی شده . حتی اسم من رو هم یادش نمی اومد .
پوزخندی می زنم و ماشین رو روشن می کنم و دوباره با همون آهنگ خاطره انگیز شروع به رانندگی می کنم .
مقصر همه چیز خودمم ، اگر اون روز حال پرستش رو بد نمیکردم و با حال بدش رانندگی نمیکرد ، حالا وضعمون اینطور نبود .
به سمت سوله میرم و سعی می کنم مثل همیشه روی کار تمرکز کنم تا شب که برسم خونه .
- ۷.۶k
- ۲۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط