پارت 23
ارباب من
.
چندسال پیش:
یوری: مامانی داداشی نیومد؟
مامان یوری: نه عزیزم نیومده
یوری: من خوابم میاد مامانی داداشی اومد صدام کن
مامان یوری: باشه عزیزم بخواب
فردا....
.
.
یوری: مامان دیشب داداشی چرا نیومد؟
مامان یوری: نمیدونم مامان..(حالت نگرانی)
یوری: ولی من نگرانشم
مامان یوری:منم نگرانشم..داداشت قطعا میاد شاید کار داشته
یوری: اره شادی کار داشته..من منتظرشم
*زمان حال*
از زبان یوری:
چند شب بدون اینکه خبری از داداشم باشه خوابیدم تا اینکه یکماه بعد یه روز از خط ناشناس به بابام پیامک زدن
پیامک: نگران نباشید.جای پسرتون امنه و حالش خوبه
.
اون پیامک همه ی مارو ترسوند و بیشتر نگرانمون کرد ولی هرچی به پلیس اطلاع دادیم و دنبالش گشتیم خبری ازش نبود..مامانم تو این چند سال حالش اصلا خوب نبود و بابام تلاش میکرد داداشو پیدا کنه
مامانم همش تو خونه بود و شبا گریه میکرد تا اینکه به یه محله جدید رفتیم و خونه گرفتیم و روحیه مامان عوض شد..بعد اون اتفاق مامان و بابا همش مراقب من بودن تا اتفاقی واسم نیوفته و حتی به زور راضی شدن خودم تنها بیام اینجا ولی بابا هنوز که هنوزه دنبال داداشمه
.
.
یه نگاه به تاریخ کردم
7 فوریه..
فردا میشه سه سال که داداشم نیستش..
.
.
به اهنگ گوش میدادم و آروم گریه میکردم.تا اینکه خوابم برد..
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.