فیک (عشق اینه) پارت بیست و یکم
نشستم گریه کردم و در ماشین باز بود.تهیونگ که همچنان خونسرد بود،درو بست،خودشم سوار ماشین شد.به منی که داشتم گریه میکردم با لحن عصبانی گفت:کافیه.دیگه گریه نکن.
من توجه نکردم و ادامه دادم.حتی یکم شدت هم گرفت.تهیونگ سعی کرد خودشو کنترل کنه و چیزی نگفت.ماشینو روشن کرد و راه افتاد سمت خونش.با همون گریم گفتم:میرم مغازه.
بازم توجه نکرد.دوباره تکرار کردم:میخوام برم مغازه...اصن ماشینو نگه دار...گفتم نگهش داررر
ماشینو زد کنار و سریع پیاده شدم و دوباره گریم شدت گرفت.بهم گفت:انقد گریه نکن.
گفتم:که چی؟میدونی چه حسی داشتم وقتی اون حرفا رو بهم زدن؟
گفت:گریه نکن دیگه...لنتی گریه نکن روت حساسم میفهمی؟...رو تک تک اشکات،حرفات،خنده هات...همشون.
اومد جلو و بغلم کرد و سرمو گذاشت روی سینش.تو بغلش آروم گرفتم ولی الان آروم بودم...در آینده چی میشد؟میتونیم اینجوری ادامه بدیم؟بهم گفت:بهم قول بده.قول بده که دیگه به این حرفاشون توجه نکنی.ببین...اونا به ما بی احترامی کردن ولی ما داریم با هم دعوا میکنیم.لطفا این کارو باهام نکن.
گفتم:باشه.ولی...
گفت:هیششش...ولی و اما نداره...بیا این بحثو ببندیم...راستی...امروز با این لباسی که پوشیدی،شب چیجوری می خوای از دستم فرار کنی؟
گفتم:تنها راه برای فرار از تو،فرار نکردن از توعه...آاام...یچی بگم؟
گفت:بگو.
گفتم:همیشه وقتی دعوامون شد،انقد زود آشتی کنیم.خب؟
گفت:ایشالا دعوا نمیکنیم که بخوایم آشتی کنیم.
بعد رفتیم خونه ته و من تازه فهمیدم لباسی برا پوشیدن ندارم.ته رفت دوش بگیره و تو اون مدت من یه تیشرت از لباساش برداشتم...
ببخشید کم شد بچه ها امروز وقت آرایشگاه و کلاس داشتم و خسته بودم.
«لایک،کامنت،فالو»
من توجه نکردم و ادامه دادم.حتی یکم شدت هم گرفت.تهیونگ سعی کرد خودشو کنترل کنه و چیزی نگفت.ماشینو روشن کرد و راه افتاد سمت خونش.با همون گریم گفتم:میرم مغازه.
بازم توجه نکرد.دوباره تکرار کردم:میخوام برم مغازه...اصن ماشینو نگه دار...گفتم نگهش داررر
ماشینو زد کنار و سریع پیاده شدم و دوباره گریم شدت گرفت.بهم گفت:انقد گریه نکن.
گفتم:که چی؟میدونی چه حسی داشتم وقتی اون حرفا رو بهم زدن؟
گفت:گریه نکن دیگه...لنتی گریه نکن روت حساسم میفهمی؟...رو تک تک اشکات،حرفات،خنده هات...همشون.
اومد جلو و بغلم کرد و سرمو گذاشت روی سینش.تو بغلش آروم گرفتم ولی الان آروم بودم...در آینده چی میشد؟میتونیم اینجوری ادامه بدیم؟بهم گفت:بهم قول بده.قول بده که دیگه به این حرفاشون توجه نکنی.ببین...اونا به ما بی احترامی کردن ولی ما داریم با هم دعوا میکنیم.لطفا این کارو باهام نکن.
گفتم:باشه.ولی...
گفت:هیششش...ولی و اما نداره...بیا این بحثو ببندیم...راستی...امروز با این لباسی که پوشیدی،شب چیجوری می خوای از دستم فرار کنی؟
گفتم:تنها راه برای فرار از تو،فرار نکردن از توعه...آاام...یچی بگم؟
گفت:بگو.
گفتم:همیشه وقتی دعوامون شد،انقد زود آشتی کنیم.خب؟
گفت:ایشالا دعوا نمیکنیم که بخوایم آشتی کنیم.
بعد رفتیم خونه ته و من تازه فهمیدم لباسی برا پوشیدن ندارم.ته رفت دوش بگیره و تو اون مدت من یه تیشرت از لباساش برداشتم...
ببخشید کم شد بچه ها امروز وقت آرایشگاه و کلاس داشتم و خسته بودم.
«لایک،کامنت،فالو»
۱۳.۸k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.