فیک (عشق اینه) پارت بیستم
بعد سوار ماشین شدم و حرکت کردیم.بعد از نیم ساعت،رسیدیم به یه رستوران شیک و قشنگ.ماشین که وایساد،تهیونگ ماشینو خاموش کرد و پیاده شد.اومد سمت من و در ماشینو برام باز کرد و دستشو جلوم دراز کرد.دستمو گذاشتم روی دستش و پیاده شدم که آروم گفت:بیب...امشب همه چشما رو توعه...گرچه کسی نمیتونه بهت نگا کنه.
بعد رفتیم تو.کلی آدم نشسته بودن اونجا.با ورود ما،بیشترشون ما رو نگاه کردن و پچ پچ میکردن.یکم خجالت کشیدم که تهیونگ دستمو محکم گرفت و از بین همه ی اون نگاه های حسود،خوشحال یا شاید عصبانی رد شدیم و سر یکی از قشنگترین میزا نشستیم.تهیونگ صندلیو برام عقب کشید و خودشم نشست رو صندلی خودش.بهش خیلی آروم گفتم:یکم زیاده روی نکردی؟
گفت:نه.تو نامزدمی.من هرجور که دلم میخواد میتونم باهات برخورد کنم.اونا رو بیخیال...زیادی حرف میزنن.تو فقط تمرکزت رو من باشه.
بعد یه لبخندی بهش زدم و از منو،یه غذایی رو انتخاب کردم.به گارسون گفتیم غذاهای مورد نظرمونو برامون بیاره.تهیونگ گفت که یدقه میره سرویس بهداشتی و منو تنها گذاشت و رفت.منم که داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم.الان بهترین فرصت بود برای کسایی که با ازدواج ما مخالفن و واقعا هم ازش استفاده کردن.دو تا دختر که هم سن و سال من بودن،اومدن سر میزمون.اولش با یه لبخند دندون نمایی بهشون خوش آمد گفتم و چشم به پشت دخترا افتاد.تهیونگ اونجا وایساده بود و داشتم نگاه میکرد.که بعد گفتن:تو با خودت چی فک کردی بدبخت؟هوم؟تهیونگ و تو؟اصن نشدنیه.
گفتم:لطفا دردسر درست نکنین.
یکی از اون دخترا مچ دستمو خیلی محکم گرفت و منو بلند کرد و مچ دستمو انقد فشار داد که داشتم آه و اوهم در اومده بود.یهو تهیونگ اومد و دست دختره رو از مچ دستم جدا کرد و دختره رو پرت کرد اونور و گفت:دستت بهش نخوره....همه بشنون.این دختر...کیم ا/ت،همسر آینده ی منه و خیلی دوسش دارم...وایسا...عاشقشم و نمیخوام ببینم حتی دست یه نفر هم بهش بخوره.اصلا همچین جرئتی به خودتون ندید که این کارو کنید وگرنه...در واقع امتحانش مجانیه ولی تاوان بدی داره.
و بعد منو خیلی خونسرد،پشت خودش قایم کرد و دستمو آروم گرفت و برد بیرون.تا رفتم بیرون از رستوران،سری دویدم توی ماشین و گریم گرفت...
«لایک،فالو،کامنت»
بعد رفتیم تو.کلی آدم نشسته بودن اونجا.با ورود ما،بیشترشون ما رو نگاه کردن و پچ پچ میکردن.یکم خجالت کشیدم که تهیونگ دستمو محکم گرفت و از بین همه ی اون نگاه های حسود،خوشحال یا شاید عصبانی رد شدیم و سر یکی از قشنگترین میزا نشستیم.تهیونگ صندلیو برام عقب کشید و خودشم نشست رو صندلی خودش.بهش خیلی آروم گفتم:یکم زیاده روی نکردی؟
گفت:نه.تو نامزدمی.من هرجور که دلم میخواد میتونم باهات برخورد کنم.اونا رو بیخیال...زیادی حرف میزنن.تو فقط تمرکزت رو من باشه.
بعد یه لبخندی بهش زدم و از منو،یه غذایی رو انتخاب کردم.به گارسون گفتیم غذاهای مورد نظرمونو برامون بیاره.تهیونگ گفت که یدقه میره سرویس بهداشتی و منو تنها گذاشت و رفت.منم که داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم.الان بهترین فرصت بود برای کسایی که با ازدواج ما مخالفن و واقعا هم ازش استفاده کردن.دو تا دختر که هم سن و سال من بودن،اومدن سر میزمون.اولش با یه لبخند دندون نمایی بهشون خوش آمد گفتم و چشم به پشت دخترا افتاد.تهیونگ اونجا وایساده بود و داشتم نگاه میکرد.که بعد گفتن:تو با خودت چی فک کردی بدبخت؟هوم؟تهیونگ و تو؟اصن نشدنیه.
گفتم:لطفا دردسر درست نکنین.
یکی از اون دخترا مچ دستمو خیلی محکم گرفت و منو بلند کرد و مچ دستمو انقد فشار داد که داشتم آه و اوهم در اومده بود.یهو تهیونگ اومد و دست دختره رو از مچ دستم جدا کرد و دختره رو پرت کرد اونور و گفت:دستت بهش نخوره....همه بشنون.این دختر...کیم ا/ت،همسر آینده ی منه و خیلی دوسش دارم...وایسا...عاشقشم و نمیخوام ببینم حتی دست یه نفر هم بهش بخوره.اصلا همچین جرئتی به خودتون ندید که این کارو کنید وگرنه...در واقع امتحانش مجانیه ولی تاوان بدی داره.
و بعد منو خیلی خونسرد،پشت خودش قایم کرد و دستمو آروم گرفت و برد بیرون.تا رفتم بیرون از رستوران،سری دویدم توی ماشین و گریم گرفت...
«لایک،فالو،کامنت»
۱۴.۴k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.