فیک (عشق اینه) پارت بیست و دوم
یه تیشرت برداشتم و پوشیدنش.واو...بهم میومد.گرسنم بود چون بعد از ناهار هیچی نخورده بودم.رفتم یخچالو باز کردم و دیدم شیرکاکائو هست.برداشتم و خوردمش.دیدم صدای زنگ گوشی تهیونگ میاد.رفتم تو اتاق چون گوشیش اونجا بود.نوشته بود {نامجون} تا حالا باهاش صحبت نکرده بودم.دو دل بودم که جواب بدم یا ندم.آخرش تصمیم گرفتم جواب بدم.جپاب دادم و نامجون گفت:سلام مستر کیم.خوبی؟زنداداش چیکار میکنه؟هنوز آشنامون نکردیاا
گفتم:سلام آقای کیم.منم ا/ت.
گفت:آااا...سلام... انتظار نداشتم شما جواب بدین ببخشید.
گفتم:نه نه.اتفاقا داشتم به این فکر میکردم که شنبه هر شش نفرتون،خونه ی ته...ینی تهیونگ جمع بشید خوش میگذره.
گفت:از خودش پرسیدید؟
گفتم:نه بهش میگم حالا
گفت:اون رو این چیزا حساسه هااا...ینی دوست ندارم بدون خبر اون تصمیمی گرفته شه.
گفتم:نگران نباشید من حلش میکنم شما فقط به اعضا خبر بدین.
گفت:اوکی پس.ممنون و خدانگهدار
گفتم:همچنین.
و قطع کردم.خدایا هر کدوم از این هفت نفر یه جای قلبمو در کرده بودن.نامی با مهربونیش،جیمین با جذابیتش،کوکی با کیوت بودن و....
بگذریم.خوابم گرفت پس رفتم رو تخت و خوابیدم.هنوز تهیونگ از حموم در نیومده بود که خوابم برد.
(صبح)
بیدار شدم.دیدم هیچکی پیشم نیس.خدایا این خونه هر روز یه سورپرایزی برای آدم داره.رفتم تو پذیرایی.بازم کسی نبود.(راستی چون ته خوب شده بود،خدمتکار دوباره اومده) از خدمتکار پرسیدم و گفت که صبح زود رفته بیرون.حتی ازم خداحافظی هم نکرده.اوففف...الان لباسی ندارم که بپوشم و برم بیرون و حتی تهیونگم نیس.باید تا ظهر بمونم اینجا.باشه بیخیال.سعی کردم خودمو سرگرم کنم که یادم اومد فردا مهمون داریم.به خدمتکار گفتم کارا رو ردیف کنه...
«لایک،فالو،کامنت»
گفتم:سلام آقای کیم.منم ا/ت.
گفت:آااا...سلام... انتظار نداشتم شما جواب بدین ببخشید.
گفتم:نه نه.اتفاقا داشتم به این فکر میکردم که شنبه هر شش نفرتون،خونه ی ته...ینی تهیونگ جمع بشید خوش میگذره.
گفت:از خودش پرسیدید؟
گفتم:نه بهش میگم حالا
گفت:اون رو این چیزا حساسه هااا...ینی دوست ندارم بدون خبر اون تصمیمی گرفته شه.
گفتم:نگران نباشید من حلش میکنم شما فقط به اعضا خبر بدین.
گفت:اوکی پس.ممنون و خدانگهدار
گفتم:همچنین.
و قطع کردم.خدایا هر کدوم از این هفت نفر یه جای قلبمو در کرده بودن.نامی با مهربونیش،جیمین با جذابیتش،کوکی با کیوت بودن و....
بگذریم.خوابم گرفت پس رفتم رو تخت و خوابیدم.هنوز تهیونگ از حموم در نیومده بود که خوابم برد.
(صبح)
بیدار شدم.دیدم هیچکی پیشم نیس.خدایا این خونه هر روز یه سورپرایزی برای آدم داره.رفتم تو پذیرایی.بازم کسی نبود.(راستی چون ته خوب شده بود،خدمتکار دوباره اومده) از خدمتکار پرسیدم و گفت که صبح زود رفته بیرون.حتی ازم خداحافظی هم نکرده.اوففف...الان لباسی ندارم که بپوشم و برم بیرون و حتی تهیونگم نیس.باید تا ظهر بمونم اینجا.باشه بیخیال.سعی کردم خودمو سرگرم کنم که یادم اومد فردا مهمون داریم.به خدمتکار گفتم کارا رو ردیف کنه...
«لایک،فالو،کامنت»
۱۱.۷k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.