بعد رفتنش یه روز خوش ندید همینطور که نگاهشو به سقف سفید رنگ اتاق ...

ᴘᴀʀᴛ•³
بعد رفتنش یه روز خوش ندید. همینطور که نگاهشو به سقف سفید رنگ اتاق خیره شده بود اشکی که گوشه چشمش بود رو پاک کرد. یک سال میشه که کنار خودش ندارتش، همش حسرت اون روزی که توی فرودگاه برای اخرین بار بغلش کرد رو میخورد. همش توی فکر پسرکش بود، تولدش نزدیک بود، اون پسرک کم سن و سال، امسال تولد بیست و هشت سالیگشو جشن میگرفت. با ورود پر سر و صدای هان رشته افکارش پاره شد.
" هی هی بچه هاااا"
با بی حوصلگی از روی تخت بلند شد و پله ها رو یکی یکی امد پایین.
"چته، چرا داد میزنی"
" وای هیون خوب شد دیدمت، توی قرعه کشی برنده شدمم"
در حالی که هان عین بچه های دو ساله ای بود که انگار یه بستنی مجانی برده بالا پایین میپرید، هیون هم عین پیرمرد های هشتاد ساله ای بود که انگار نگاه نوه بازیگوششون میکنن. لینو که طبق معمول توی آشپزخونه بود، در حالی که داشت دست هاش رو با دستمال خشک میکرد به سمت هان رفت.
" آروم باش عزیزم،حالا قرعه کشی چی بوده"
" ببین تو یه بازی شرکت کردم و الان بلیط سفر برنده شدمممم، بهم گفتن هر چقدر میتونم با خودم مهمون ببرم، میاین دیگه؟ "
این سوالو فقط برای این پرسید که ببینه هیون میاد یا نه وگرنه جواب لینو که معلوم بود مثبته لینو اروم رفت سمت برادرش و دستش رو روی شونه هاش گذاشت
" بنظرم بیا بریم سفر... یکم حال و هوات عوض میشه و اون دو هزاریو فراموش میکنی"
باشنیدن کلمه(دو هزاری) یک خشم عجیبی درونش شعله ور شد.
"هیونگ، درسته اون منو به این حال انداخته ولی حق نداری اینجوری صداش کنی، در حالی که اون تصمیم خودش نبود، همه ما باهم مجبورش کردیم"
حق با اون بود.. فلیکس دوست نداشت بره ولی همه مجبورش کردن، حتی هیونجین! هان اومد کنار اون دو نفر و نفس عمیقی کشید
" میدونی عزیزم، هیون راست میگه، ما هممون با هم مجبورش کردیم، ولی یه سوپرایز دیگم براتون دارم"
مثل دو تا بچه که منتظر هدیه سال نو بودن به هان چشم دوختن
" بلیط سفر برای پاریسه"
لینو گیج نگاهش کرد
" این بود سوپرایزت؟ "
هان خندید و در حالی که به سمت اتاق میرفت که از همین الان وسایلشو جمع، لب زد.
"نه عزیز من، فلیکس اخرین پیامش به من این بود که داره میره فرانسه.. اونم پاریس، همراه همخونه جدیدش که توی افریقا باهم آشنا شدن. اسمش جونگینه"
انگار نور امید توی دلش روشن کردن، بالاخره میخواد ببینتش.. اما این همخونه جدید، مثل یه خار بود توی چشمش. لبنو گیج نگاهش کرد.
" جونگین؟ "
"اره... یانگ جونگین، یه دو سال از فلیکس کوچیکتره.. فلیکس که خیلی تعریفشو میکرد"
در حالی که داشت قیافشو عادی نشون میداد تا کسی بویی از قضیه نبره. سویشرتشو برداشت و بدون گفتن چیزی از خونه بیرون زد.
ــــــــــ
نظرتون؟ پارت بعد قراره حسابی اتک بزنم🤭💋
دیدگاه ها (۱۱)

ᴘᴀʀᴛ•⁴"ببخشید، ولی برای چی اومدین اینجا؟" لحن سردو تندش هر چ...

ᴘᴀʀᴛ•⁵چان هم بلند شد و به سمت جونگینی رفت که از استرس زیاد پ...

ᴘᴀʀᴛ•²سر درد مضحکی بعد رسیدنشون به هتل داشت مغزش رو سوراخ می...

ᴘᴀʀᴛ•¹اگه میگفت دلتنگش نشده قطعا دروغ گفته، ولی کم کم داشت ه...

ازدواج اجباری Part:31هیونجین جلوی در اتاق وایستاد:کاری نکن د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط