مالکیت خونین p
مالکیت خونین p14
و شیزوکو… اون هم عقب نکشید. این زندگیای بود که انتخاب کرده بود، و اگه قرار بود کنار نرا باشه، پس باید برای جاش بجنگه.
بعد از چند دقیقه، سکوت توی کوچه حکمفرما شد. زمین پر از آدمایی بود که یا بیهوش شده بودن یا دیگه نمیتونستن بلند بشن.
شیزوکو نفس نفس میزد، ولی وقتی به نرا نگاه کرد، اون هنوز همون لبخند محوش رو داشت. انگار که تازه داشت گرم میشد.
شیزوکو (با خندهی خسته): "واقعاً از جنگیدنو دوس داری ؟
نرا نزدیکتر شد. نگاهش عمیق شد، یه چیزی توی چشماش بود که شیزوکو رو وادار کرد نفسش رو حبس کنه.
نرا (آروم ولی جدی): "از جنگیدن… آره. ولی چیزی که بیشتر از اون دوست دارم؟ اینه که تو کنارمی."
شیزوکو توی چشمای نرا نگاه کرد. یه چیزی توی اون نگاه بود که قلبش رو به تپش انداخت. اون دیگه فقط یه مبارز نبود، دیگه فقط یه مرد خشن نبود—اون حالا کسی بود که شیزوکو نمیتونست ازش چشم برداره.
شیزوکو نفسش رو آهسته بیرون داد و لبخندی گوشهی لبش نشست : پس تو میخوای همیشه پیشت بمونم . ها ؟ ( لحن شیطنت امیز )
نرا نزدیکتر شد، فاصلهشون فقط چند سانت بود. چشماش پر از چیزایی بود که هیچوقت راحت بیانشون نمیکرد—تصاحب، میل، شاید حتی چیزی بیشتر.
نرا (با لحن آروم و خطرناک): "اگه جرأتشو داری، پس بمون."( جمله سوس ماستی 😂 )
شیزوکو: "ببینیم کی اول جا میزنه."
نرا لبخند زد. یه لبخند خطرناک. یه لبخند که قول دردسر میداد.( اونم چه دردسری 😈 )
بارون ریز اما پیوسته روی آسفالت خیابون میبارید،
بدنهای نیمهبیهوش و زخمی افراد باند رقیب روی زمین افتاده بودن، جنگ تموم شده بود، اما تنش توی هوا هنوز باقی مونده بود.
نرا ایستاده بود، نفسهای عمیق میکشید و با دستش خون گوشهی لبش رو پاک کرد. یه دعوای درست و حسابی بود، دقیقاً همون چیزی که ازش لذت میبرد. اما یه چیز دیگه هم بود که حالا ذهنش رو درگیر کرده بود… شیزوکو.
شیزوکو کنار دیوار تکیه داده بود، نفسنفس میزد. چند جای لباسش پاره شده بود، رد خون روی بازوش بود، اما نگاهش…، هنوز شعلهی مبارزه توی چشمهاش میدرخشید.
نرا بهش نزدیک شد، بدون اینکه حرفی بزنه. نگاهش روی چشمای شیزوکو قفل شده بود
شیزوکو (با صدای آروم اما محکم): "هنوزم فکر میکنی که من نمیتونم کنار تو بمونم؟"
نرا (زمزمهوار): "هیچوقت همچین چیزی نگفتم."
چشمهای نرا از چشمای شیزوکو سر خورد روی لبهاش. بارون صورتشون رو خیس کرده بود، نفسهای جفتشون نامنظم بود، تنش بینشون سنگینتر از هوای سرد شب بود.
نرا دستش رو بالا آورد، آروم زیر چونهی شیزوکو رو گرفت و سرش رو بالا آورد. یه لحظه نگاهش توی نگاهش غرق شد، بعد، بدون هیچ هشدار یا تردیدی، لبهاش رو روی لبهای شیزوکو گذاشت.
(یاح یاح اینجا ناتموم میذارم )
و شیزوکو… اون هم عقب نکشید. این زندگیای بود که انتخاب کرده بود، و اگه قرار بود کنار نرا باشه، پس باید برای جاش بجنگه.
بعد از چند دقیقه، سکوت توی کوچه حکمفرما شد. زمین پر از آدمایی بود که یا بیهوش شده بودن یا دیگه نمیتونستن بلند بشن.
شیزوکو نفس نفس میزد، ولی وقتی به نرا نگاه کرد، اون هنوز همون لبخند محوش رو داشت. انگار که تازه داشت گرم میشد.
شیزوکو (با خندهی خسته): "واقعاً از جنگیدنو دوس داری ؟
نرا نزدیکتر شد. نگاهش عمیق شد، یه چیزی توی چشماش بود که شیزوکو رو وادار کرد نفسش رو حبس کنه.
نرا (آروم ولی جدی): "از جنگیدن… آره. ولی چیزی که بیشتر از اون دوست دارم؟ اینه که تو کنارمی."
شیزوکو توی چشمای نرا نگاه کرد. یه چیزی توی اون نگاه بود که قلبش رو به تپش انداخت. اون دیگه فقط یه مبارز نبود، دیگه فقط یه مرد خشن نبود—اون حالا کسی بود که شیزوکو نمیتونست ازش چشم برداره.
شیزوکو نفسش رو آهسته بیرون داد و لبخندی گوشهی لبش نشست : پس تو میخوای همیشه پیشت بمونم . ها ؟ ( لحن شیطنت امیز )
نرا نزدیکتر شد، فاصلهشون فقط چند سانت بود. چشماش پر از چیزایی بود که هیچوقت راحت بیانشون نمیکرد—تصاحب، میل، شاید حتی چیزی بیشتر.
نرا (با لحن آروم و خطرناک): "اگه جرأتشو داری، پس بمون."( جمله سوس ماستی 😂 )
شیزوکو: "ببینیم کی اول جا میزنه."
نرا لبخند زد. یه لبخند خطرناک. یه لبخند که قول دردسر میداد.( اونم چه دردسری 😈 )
بارون ریز اما پیوسته روی آسفالت خیابون میبارید،
بدنهای نیمهبیهوش و زخمی افراد باند رقیب روی زمین افتاده بودن، جنگ تموم شده بود، اما تنش توی هوا هنوز باقی مونده بود.
نرا ایستاده بود، نفسهای عمیق میکشید و با دستش خون گوشهی لبش رو پاک کرد. یه دعوای درست و حسابی بود، دقیقاً همون چیزی که ازش لذت میبرد. اما یه چیز دیگه هم بود که حالا ذهنش رو درگیر کرده بود… شیزوکو.
شیزوکو کنار دیوار تکیه داده بود، نفسنفس میزد. چند جای لباسش پاره شده بود، رد خون روی بازوش بود، اما نگاهش…، هنوز شعلهی مبارزه توی چشمهاش میدرخشید.
نرا بهش نزدیک شد، بدون اینکه حرفی بزنه. نگاهش روی چشمای شیزوکو قفل شده بود
شیزوکو (با صدای آروم اما محکم): "هنوزم فکر میکنی که من نمیتونم کنار تو بمونم؟"
نرا (زمزمهوار): "هیچوقت همچین چیزی نگفتم."
چشمهای نرا از چشمای شیزوکو سر خورد روی لبهاش. بارون صورتشون رو خیس کرده بود، نفسهای جفتشون نامنظم بود، تنش بینشون سنگینتر از هوای سرد شب بود.
نرا دستش رو بالا آورد، آروم زیر چونهی شیزوکو رو گرفت و سرش رو بالا آورد. یه لحظه نگاهش توی نگاهش غرق شد، بعد، بدون هیچ هشدار یا تردیدی، لبهاش رو روی لبهای شیزوکو گذاشت.
(یاح یاح اینجا ناتموم میذارم )
- ۱.۷k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط