پارت سیزدهم
#پارت_سیزدهم
#رمان#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
چشمام تار میدید بدنم سرد بود
بی جون خسته بودم باید میخوابیدم
بدری خانوم و عمو علی رفتن خونه پسرشون گفتن دو هفته میمونن
تمرکز ندارم نمیدونم چند روزه رفتن
روی تخت خواب دراز کشیدم چشمام رو باز و بسته کردم
مامانمو دیدم صداش کردم مامان منم میخوام بیام پیشت منو همراه خودت ببر
مامان نزدیک تختم شد مثل قبل مهربون بود لبخند خوشگلی بهم زد و دستش رو سمتم دراز کرد
خواستم دستشو بگیرم ولی دیگه مامان نبود از روی تخت بلند شدم دستمو گرفتم به دیوار و داخل اتاق چرخ زدم و مامان رو صدا کردم نبود که نبود با گریه گوشه اتاق نشستم و دوباره به خواب رفتم
به سختی چشم هام رو باز کردم من کجا بودم چشمام تار میدیدن صدای خشمگین یه نفر رو میشنیدم و فقط یه تصویر تار ازش رو میدیدم
اون شخص میگفت : برای چی این کارو کردی لیلی اگه یه بلایی سرت اومده بود من چیکار میکردم پنج روزه خودتو تو اتاقت حبس کردی نه ابی نه غذایی دیوونه شدی تو دختر میخوای خودتو بکشی اره
تازه یادم اومد که چه اتفاقی افتاده من که نمیخواستم خودم رو بکشم فقط حوصله هیچی رو نداشتم
بی توجه به داد و بیداد های کامیار چشم هام رو بستم تا دوباره بخوابم
یک ماهی گذشت و من تمام این یک ماه رو بستری بودم همه میگن که من افسردگی گرفتم هر چند روز یک بار یه خانم روانشناس میاد و بامن حرف میزنه ولی من یک ماه با هیچ کس حرفی نزدم نگار اصلا حرف زدن یادم رفته
کامیار روزی دو یا سه بار میومد دیدنم هرچی هم پرستارها میگفتن اومدنش به به بیمارستان ممنوعه گوش نمیکرد میومد اولش مهربون رفتار میکرد و اخرش که من هیچ حرفی نمیزدم عصبی میشد داد وبیداد میکرد و میرفت من دیوونه نشده بودم من فقط با خودم لج کردم نمیخواستم زندگی کنم باید تاوان غم و غصه های که مامان بابام بخاطر من تحمل کردن رو پس بدم من میخوام از خودم انتقام بگیرم از خودم بدم میاد
مشاوره تازه دست از سرم برداشته بود
میخواستم بخوابم
روی پهلو پشت به در اتاق دراز کشیدم و چشم هام رو بستم در با صدای وحشتناکی باز شد و صدای برخوردش با دیوار باعث شد چشم هام رو باز کنم ولی تکون نخوردم صدای داد و بیداد کامیار و پرستارها میومد
اه این کامیار مزاحم نمیزاره بخوابم
کامیار : اره لیلی نامزدمه منم نمیخوام حتی یک دقیقه دیگه هم نامزدم اینجا بمونه یک ماه دارید فقط ارام بخش بهش میدید بدتر شده که بهتر نشده من همین الان نامزدم رو از اینجا میبرم هیچ کسی هم حق نداره جلو من رو بگیره
اومد نزدیک تخت و اروم صدام کرد
کامیار: لیلی عزیزم بیدارشو
اروم و به سختی چشم هام رو باز کردم
کامیار : پاشو قربونت برم پاشو میریم
گیج خواب بودم حتی درست نمیشنیدم
کامیار کمکم کرد از تخت پایین اومدم مچ دستم رو گرفت و منو دنبال خودش کشوند
پرستارها ردیف ایستاده بودن و با خشم به کامیار نگاه میکردن
هنوز داخل بیمارستان بودیم که حراست بیمارستان جلومون رو گرفت
کامیار داد زد عوضی ها برین کنار ببینین چه بلایی سرش اوردین
سرم رو انداختم پایین و تازه متوجه شدم که پابرهنه هستم با یه شلوار و مانتو بیمارستانی گشاد صورتی رنگ یه روسری صورتی کم رنگ هم سرم بود موهام از زیر روسری بیرون اومده بودن دلم بحال خودم سوخت دستمو از تو دست کامیار بیرون کشیدم و برگشتم داخل اتاقم احساس بد بختی و نا امنی میکردم من واقعا دیوونه شده بودم گوشه اتاق نشستم زانوهام رو بغل کردم در اتاق باز شد باز کامیار بود.
با چشم هاش کل اتاق رو دنبالم بود
وقتی منو دید یهو انگار خشمش فرو کش کرد اومد سمت من
میخواستم بگم تنهام بزار دیگه نیا سراغم به من نزدیک نشو نمیتونستم حرف بزنم از خودم عصبی بودم
دست خودم نبود دوتا دستهام رو گذاشتم روی سرم و جیغ زدم کامیار سرجاش ایستاد دستهاش رو به نشونه تسلیم بودن بالا اورد و گفت فداتشم من کاریت ندارم اروم باش الهی قربونت برم اروم باش باشه من میرم
از اتاق بیرون رفت حالم از همیشه بد تر بود از زندگی خسته بودم
سرم روی زانوهام گذاشتم و گریه کردم باز در اتاق باز شد حتما پرستاره اومده باز ارامبخش بهم بده
تکون نخوردم حوصله اروم شدن هم نداشتم دستی روی موهام رو نوازش کرد اروم سرم رو از روی زانوهام بلند کردم با دیدن بابا خودم رو انداختم تو بغلش محکم بغلش کردم اونم محکم بغلم کرد و روی موهام رو بوسید و با گریه گفت
دخترم بابایی رو ببخش ...دختر قشنگم دیگه تنهات نمیزارم
میبرمت خونه ی خودمون بابا رو ببخش
بابا رو جوری بغل کرده بودم تا تمام اون چند سال تنهاییم و بی پدریم جبران بشه
بابا منو توبغلش گرفت و از روی زمین بلند شد رفت سمت تخت منو گذاشت روی تخت و گفت میرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم
با ترس دستهام رو از دور کمرش باز کردم و اجازه دادم بیرون بره
نفس عمیق کش
#رمان#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
چشمام تار میدید بدنم سرد بود
بی جون خسته بودم باید میخوابیدم
بدری خانوم و عمو علی رفتن خونه پسرشون گفتن دو هفته میمونن
تمرکز ندارم نمیدونم چند روزه رفتن
روی تخت خواب دراز کشیدم چشمام رو باز و بسته کردم
مامانمو دیدم صداش کردم مامان منم میخوام بیام پیشت منو همراه خودت ببر
مامان نزدیک تختم شد مثل قبل مهربون بود لبخند خوشگلی بهم زد و دستش رو سمتم دراز کرد
خواستم دستشو بگیرم ولی دیگه مامان نبود از روی تخت بلند شدم دستمو گرفتم به دیوار و داخل اتاق چرخ زدم و مامان رو صدا کردم نبود که نبود با گریه گوشه اتاق نشستم و دوباره به خواب رفتم
به سختی چشم هام رو باز کردم من کجا بودم چشمام تار میدیدن صدای خشمگین یه نفر رو میشنیدم و فقط یه تصویر تار ازش رو میدیدم
اون شخص میگفت : برای چی این کارو کردی لیلی اگه یه بلایی سرت اومده بود من چیکار میکردم پنج روزه خودتو تو اتاقت حبس کردی نه ابی نه غذایی دیوونه شدی تو دختر میخوای خودتو بکشی اره
تازه یادم اومد که چه اتفاقی افتاده من که نمیخواستم خودم رو بکشم فقط حوصله هیچی رو نداشتم
بی توجه به داد و بیداد های کامیار چشم هام رو بستم تا دوباره بخوابم
یک ماهی گذشت و من تمام این یک ماه رو بستری بودم همه میگن که من افسردگی گرفتم هر چند روز یک بار یه خانم روانشناس میاد و بامن حرف میزنه ولی من یک ماه با هیچ کس حرفی نزدم نگار اصلا حرف زدن یادم رفته
کامیار روزی دو یا سه بار میومد دیدنم هرچی هم پرستارها میگفتن اومدنش به به بیمارستان ممنوعه گوش نمیکرد میومد اولش مهربون رفتار میکرد و اخرش که من هیچ حرفی نمیزدم عصبی میشد داد وبیداد میکرد و میرفت من دیوونه نشده بودم من فقط با خودم لج کردم نمیخواستم زندگی کنم باید تاوان غم و غصه های که مامان بابام بخاطر من تحمل کردن رو پس بدم من میخوام از خودم انتقام بگیرم از خودم بدم میاد
مشاوره تازه دست از سرم برداشته بود
میخواستم بخوابم
روی پهلو پشت به در اتاق دراز کشیدم و چشم هام رو بستم در با صدای وحشتناکی باز شد و صدای برخوردش با دیوار باعث شد چشم هام رو باز کنم ولی تکون نخوردم صدای داد و بیداد کامیار و پرستارها میومد
اه این کامیار مزاحم نمیزاره بخوابم
کامیار : اره لیلی نامزدمه منم نمیخوام حتی یک دقیقه دیگه هم نامزدم اینجا بمونه یک ماه دارید فقط ارام بخش بهش میدید بدتر شده که بهتر نشده من همین الان نامزدم رو از اینجا میبرم هیچ کسی هم حق نداره جلو من رو بگیره
اومد نزدیک تخت و اروم صدام کرد
کامیار: لیلی عزیزم بیدارشو
اروم و به سختی چشم هام رو باز کردم
کامیار : پاشو قربونت برم پاشو میریم
گیج خواب بودم حتی درست نمیشنیدم
کامیار کمکم کرد از تخت پایین اومدم مچ دستم رو گرفت و منو دنبال خودش کشوند
پرستارها ردیف ایستاده بودن و با خشم به کامیار نگاه میکردن
هنوز داخل بیمارستان بودیم که حراست بیمارستان جلومون رو گرفت
کامیار داد زد عوضی ها برین کنار ببینین چه بلایی سرش اوردین
سرم رو انداختم پایین و تازه متوجه شدم که پابرهنه هستم با یه شلوار و مانتو بیمارستانی گشاد صورتی رنگ یه روسری صورتی کم رنگ هم سرم بود موهام از زیر روسری بیرون اومده بودن دلم بحال خودم سوخت دستمو از تو دست کامیار بیرون کشیدم و برگشتم داخل اتاقم احساس بد بختی و نا امنی میکردم من واقعا دیوونه شده بودم گوشه اتاق نشستم زانوهام رو بغل کردم در اتاق باز شد باز کامیار بود.
با چشم هاش کل اتاق رو دنبالم بود
وقتی منو دید یهو انگار خشمش فرو کش کرد اومد سمت من
میخواستم بگم تنهام بزار دیگه نیا سراغم به من نزدیک نشو نمیتونستم حرف بزنم از خودم عصبی بودم
دست خودم نبود دوتا دستهام رو گذاشتم روی سرم و جیغ زدم کامیار سرجاش ایستاد دستهاش رو به نشونه تسلیم بودن بالا اورد و گفت فداتشم من کاریت ندارم اروم باش الهی قربونت برم اروم باش باشه من میرم
از اتاق بیرون رفت حالم از همیشه بد تر بود از زندگی خسته بودم
سرم روی زانوهام گذاشتم و گریه کردم باز در اتاق باز شد حتما پرستاره اومده باز ارامبخش بهم بده
تکون نخوردم حوصله اروم شدن هم نداشتم دستی روی موهام رو نوازش کرد اروم سرم رو از روی زانوهام بلند کردم با دیدن بابا خودم رو انداختم تو بغلش محکم بغلش کردم اونم محکم بغلم کرد و روی موهام رو بوسید و با گریه گفت
دخترم بابایی رو ببخش ...دختر قشنگم دیگه تنهات نمیزارم
میبرمت خونه ی خودمون بابا رو ببخش
بابا رو جوری بغل کرده بودم تا تمام اون چند سال تنهاییم و بی پدریم جبران بشه
بابا منو توبغلش گرفت و از روی زمین بلند شد رفت سمت تخت منو گذاشت روی تخت و گفت میرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم
با ترس دستهام رو از دور کمرش باز کردم و اجازه دادم بیرون بره
نفس عمیق کش
۱۱.۵k
۰۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.