پارت دوازدهم
#پارت_دوازدهم
#رمان#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
عه خواب بودی ببخشید بیدارت کردم
ملیحه: نه ....خواب نبودم لیلی
انگار داشت گریه میکرد
ملیحه چی شده گریه کردی اتفاقی افتاده
خوب چرا حرف نمیزنی
ملیحه با گریه گفت : لیلی مامانت ....مامانت دق کرد مرد پاشو بیا ....بیا برای اخرین بار ببینش قبل از این که دفنش کنن
دنیا روی سرم خراب شد زانوهام تحمل وزنم رو نداشتن
این همه بلا سرم اومد هیچ کدوم منو اینجوری داغونم نکرد
جیغ زدم داد زدم گریه کردم بدری خانوم نگران از اشپز خونه بیرون اومد
خودم رو انداختم تو بغلش و بین هق هق گریه هام گفتم دیگه مامان ندارم...
تمام جونم رو گذاشتم تو پاهام تا بتونم برای اخرین بار مامان قشنگم رو ببینم سریع رفتم سمت جمعیت میخواستن خاک بریزن روی مامان مهربونه من با صدایی غم الود و لرزون گفتم صبر کنید تورو خدا صبر کنید بزارید مامانمو ببینم سریع از بین جمعیت رد شدم و رفتم کنار قبر مامان خدایا این چه مصیبتی بود دیگه خدایا چرا مامانمو ازم گرفتی من باید اینجا میخوابیدم سرم رو بلند کردم تا به اقایی که کنارم بود التماس کنم بزاره مامانمو ببینم که با بابام چشم تو چشم شدم
به زور صداش کردم
بابا ....بزار مامانمو ببینم.... تورو خدا ....بزار ببینمش... برای اخرین بار..
بابا: بزارید ببینه
اشک هام بند نمی اومد بی صدا نگاهش کردم چقدر ناز خوابیده بود
صداش کردم
مامان ...مامان عزیزم ...الهی فدات بشم مامانم قربونت برم پاشو مامان ببین من اومدم پیشت مامان مهربونم پاشو تورو خدا پاشو منو تنهام نزار مامان من دق کردم تو این سه سال
مامان قشنگم منو تنهام نزار مامان من بدون تو چیکار کنم
مامان تو منو تنهام نمیزاری مگه نه....
دستی نشست رو شونه هام داداشم بود
گفتم داداش الهی بمیرم واست ببین چطور بی مامان شدیم
داداشم اروم گریه میکرد گفت پاشو قربونت برم
دستم سوخت چشمام رو باز کردم یه پرستار داشت سرم وصل میکرد
ملیحه: بهتر شدی ؟؟
اروم پلک زدم
یکم که سرم رفت و حالم بهتر شد
با بغض گفتم چرا مامانم اینطور شد ؟؟
ملیحه: زنعمو سالم بود نمیدونم شب خونه ما مهمون بودن حالش خوب بود صبح عمو زنگ زد گفت حال زنعمو بد شده و تو راه بیمارستانه وقتی ما رسیدیم بیمارستان تمام کرده بود دکترا گفتن ایست قلبی کرده
الهی بمیرم واسه مامانم از بس غصه منو خورد اینجوری شد. خاک بر سر من لعنت به من
در گوشه ترین نقطه سالن پذیرایی زانو به بغل نشسته بودم پچ پچ های فامیل رو میفهمیدم و با انگشت نشون دادنم و با تاسف نگاه کردن ها رو میدیدم ولی تو اون حال و هوا نبودم که بخوام ناراحت باشم چقدر دلم برای این خونه تنگ شده بود چقدر بابام پیر شده چقدر داداشم قیافش مردونه شده بود چرا من سه سال از داشتن بابا از حمایت داداش عزیزم محروم بودم تقصیر خودم بود من با اون گناه با اون اشتباه با اون حماقت این بلاهارو برای خودم و خانوادم خریدم چقدر از خودم متنفر شدم
بابا همراه داداشم اومدن داخل همه تسلیت میگفتن و بابا اروم تر از همیشه جوابشون رو میداد
چشمش به من خورد اومد جلو تر دستمو تکیه دادم به دیوار و بلند شدم خجالت میکشیدم تو صورتش نگاه کنم نگاهم رو دزدیدم و به انگشت های دستم خیره شدم
بابا : حالا خوب شد اول ابروم و حالا همه زندگیم رو گرفتی دختر تو پاره تن من بودی یا بلای جونم
اشک هام دوباره جاری شدن
داداش : بابا اروم باش الان وقتش نیست لیلی هم ناراحته تو ناراحت ترش نکن
بابا خواست بره که با گریه گفتم غلط کردم اشتباه کردم میدونم گناه بزرگی کردم بخدا قسم پای اشتباهمو خوردم تمام این سه سال بدبختی کشیدم تنهایی کشیدم غربت کشیدم
بابا اصلا میدونی تصادف کردم بچم مرد شوهرم دوسال عین یه تیکه گوشت افتاد گوشه خونه رفت کما دوسال پرستاریش کردم با بدبختی درس خوندم بخدا قسم پاک زندگی کردم کلی ثروت اومد زیر پام ولی تربیتی که شما بهم داده بودین رو از یاد نبردم بابا من به اندازه کافی عذاب کشیدم تورو خدا منو ببخش من دیگه نمیخوام از شما دور باشم بخدا خسته شدم
بابا حرفی نزد رفت داخل اتاقش
کم کم خونه خلوت شد با بدنی خسته رفتم سمت اتاقم درش قفل بود
داداش: کلیدش پیش باباست
برگشتم نگاهش کردم
چقدر دلم براش تنگ شده بود
یه قدم فاصله بینمون رو پر کرد و منو کشید تو بغلش کل وجودم غرق ارامش شد تمام غم هام یادم رفت دستمو محکم حلقه کردم دور کمرش سرم رو گذاشتم رو سینه مردونش و با بغض گفتم
خیلی دلم برات تنگ شده بود چرا نیومدی بهم سر بزنی چرا حتی نپرسیدی که من زنده ام یا مردم
داداش: میدونم قربونت برم فدای اون چشمای خوشگلت بشم
میدونم نامرد بودم بخدا دل تو دلم نبود عین این سه سال یه. حس مثل خوره عذابم میداد الان یدونه خواهرم کجاست غذا چی میخوره اذیتش نکنن ولی بابا قسمم داد گفت نیام سراغت
مهدی ر
#رمان#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
عه خواب بودی ببخشید بیدارت کردم
ملیحه: نه ....خواب نبودم لیلی
انگار داشت گریه میکرد
ملیحه چی شده گریه کردی اتفاقی افتاده
خوب چرا حرف نمیزنی
ملیحه با گریه گفت : لیلی مامانت ....مامانت دق کرد مرد پاشو بیا ....بیا برای اخرین بار ببینش قبل از این که دفنش کنن
دنیا روی سرم خراب شد زانوهام تحمل وزنم رو نداشتن
این همه بلا سرم اومد هیچ کدوم منو اینجوری داغونم نکرد
جیغ زدم داد زدم گریه کردم بدری خانوم نگران از اشپز خونه بیرون اومد
خودم رو انداختم تو بغلش و بین هق هق گریه هام گفتم دیگه مامان ندارم...
تمام جونم رو گذاشتم تو پاهام تا بتونم برای اخرین بار مامان قشنگم رو ببینم سریع رفتم سمت جمعیت میخواستن خاک بریزن روی مامان مهربونه من با صدایی غم الود و لرزون گفتم صبر کنید تورو خدا صبر کنید بزارید مامانمو ببینم سریع از بین جمعیت رد شدم و رفتم کنار قبر مامان خدایا این چه مصیبتی بود دیگه خدایا چرا مامانمو ازم گرفتی من باید اینجا میخوابیدم سرم رو بلند کردم تا به اقایی که کنارم بود التماس کنم بزاره مامانمو ببینم که با بابام چشم تو چشم شدم
به زور صداش کردم
بابا ....بزار مامانمو ببینم.... تورو خدا ....بزار ببینمش... برای اخرین بار..
بابا: بزارید ببینه
اشک هام بند نمی اومد بی صدا نگاهش کردم چقدر ناز خوابیده بود
صداش کردم
مامان ...مامان عزیزم ...الهی فدات بشم مامانم قربونت برم پاشو مامان ببین من اومدم پیشت مامان مهربونم پاشو تورو خدا پاشو منو تنهام نزار مامان من دق کردم تو این سه سال
مامان قشنگم منو تنهام نزار مامان من بدون تو چیکار کنم
مامان تو منو تنهام نمیزاری مگه نه....
دستی نشست رو شونه هام داداشم بود
گفتم داداش الهی بمیرم واست ببین چطور بی مامان شدیم
داداشم اروم گریه میکرد گفت پاشو قربونت برم
دستم سوخت چشمام رو باز کردم یه پرستار داشت سرم وصل میکرد
ملیحه: بهتر شدی ؟؟
اروم پلک زدم
یکم که سرم رفت و حالم بهتر شد
با بغض گفتم چرا مامانم اینطور شد ؟؟
ملیحه: زنعمو سالم بود نمیدونم شب خونه ما مهمون بودن حالش خوب بود صبح عمو زنگ زد گفت حال زنعمو بد شده و تو راه بیمارستانه وقتی ما رسیدیم بیمارستان تمام کرده بود دکترا گفتن ایست قلبی کرده
الهی بمیرم واسه مامانم از بس غصه منو خورد اینجوری شد. خاک بر سر من لعنت به من
در گوشه ترین نقطه سالن پذیرایی زانو به بغل نشسته بودم پچ پچ های فامیل رو میفهمیدم و با انگشت نشون دادنم و با تاسف نگاه کردن ها رو میدیدم ولی تو اون حال و هوا نبودم که بخوام ناراحت باشم چقدر دلم برای این خونه تنگ شده بود چقدر بابام پیر شده چقدر داداشم قیافش مردونه شده بود چرا من سه سال از داشتن بابا از حمایت داداش عزیزم محروم بودم تقصیر خودم بود من با اون گناه با اون اشتباه با اون حماقت این بلاهارو برای خودم و خانوادم خریدم چقدر از خودم متنفر شدم
بابا همراه داداشم اومدن داخل همه تسلیت میگفتن و بابا اروم تر از همیشه جوابشون رو میداد
چشمش به من خورد اومد جلو تر دستمو تکیه دادم به دیوار و بلند شدم خجالت میکشیدم تو صورتش نگاه کنم نگاهم رو دزدیدم و به انگشت های دستم خیره شدم
بابا : حالا خوب شد اول ابروم و حالا همه زندگیم رو گرفتی دختر تو پاره تن من بودی یا بلای جونم
اشک هام دوباره جاری شدن
داداش : بابا اروم باش الان وقتش نیست لیلی هم ناراحته تو ناراحت ترش نکن
بابا خواست بره که با گریه گفتم غلط کردم اشتباه کردم میدونم گناه بزرگی کردم بخدا قسم پای اشتباهمو خوردم تمام این سه سال بدبختی کشیدم تنهایی کشیدم غربت کشیدم
بابا اصلا میدونی تصادف کردم بچم مرد شوهرم دوسال عین یه تیکه گوشت افتاد گوشه خونه رفت کما دوسال پرستاریش کردم با بدبختی درس خوندم بخدا قسم پاک زندگی کردم کلی ثروت اومد زیر پام ولی تربیتی که شما بهم داده بودین رو از یاد نبردم بابا من به اندازه کافی عذاب کشیدم تورو خدا منو ببخش من دیگه نمیخوام از شما دور باشم بخدا خسته شدم
بابا حرفی نزد رفت داخل اتاقش
کم کم خونه خلوت شد با بدنی خسته رفتم سمت اتاقم درش قفل بود
داداش: کلیدش پیش باباست
برگشتم نگاهش کردم
چقدر دلم براش تنگ شده بود
یه قدم فاصله بینمون رو پر کرد و منو کشید تو بغلش کل وجودم غرق ارامش شد تمام غم هام یادم رفت دستمو محکم حلقه کردم دور کمرش سرم رو گذاشتم رو سینه مردونش و با بغض گفتم
خیلی دلم برات تنگ شده بود چرا نیومدی بهم سر بزنی چرا حتی نپرسیدی که من زنده ام یا مردم
داداش: میدونم قربونت برم فدای اون چشمای خوشگلت بشم
میدونم نامرد بودم بخدا دل تو دلم نبود عین این سه سال یه. حس مثل خوره عذابم میداد الان یدونه خواهرم کجاست غذا چی میخوره اذیتش نکنن ولی بابا قسمم داد گفت نیام سراغت
مهدی ر
۴۴.۵k
۰۲ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.