پارت یازدهم
#پارت_یازدهم
#رمان#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
رفتم تا دم در و در رو باز کردم که یهو یه نفر با دستش جلو دهنم رو گرفت و تقریبا منو هل داد داخل اتاق از ترس چشمهام تا حد امکان باز شده بود هنوز ندیده بودم ولی حس کردم کامیار باشه سرش رو اورد کنار گوشم و گفت : نترس منم کامیار
دهنش بوی الکل میداد مست کرده بود
کامیار:اروم باش تا دستمو بردارم باشه؟؟
سرمو به نشونه باشه تکون دادم
اروم دستش رو از جلو دهنم برداشت
خواستم ازش فاصله بگیرم و بچرخم سمتش ولی از پشت بهم چسبید و دستهاش رو روی شکمم قفل کرد
تازه یاد لباسی که تنم بود افتادم یه لباس خواب نازک و حریر ابی رنگ تا بالای زانوهام
سرخ شدم از خجالت
اروم گفتم کامیار ...... جوابی نداد
دوباره گفتم ولم کن....... تو حالت خوبه؟؟؟
چرا اومدی اینجا .......کجا بودی........ میدونی ساعت چنده ؟؟
جواب نمیداد سرش رو اورد کنار گردنم
یکم تکون خوردم تا بلکه از حصار دستهاش رها بشم که محکم تر منو به خودش فشار داد
دهنش کنار گوشهام بود حس کردم گردنم خیس شده
اروم گفت : لیلی داغونم ارومم کن
لحن صحبتش دلم رو زیر و رو کرد موهای تنم سیخ شد قلبم بشدت میزد من با این دل نازک چطور میخوام سنگ بشم
دستهام رو گذاشتم رو دستهاش و سعی کردم قلاب دستهاش رو باز کنم اروم گفتم کامیار تو مستی
سریع منو برگردوند سمت خودش و دستهامو گرفت تو دستش
چشمهاش قرمز بود موهاش خیس و بهم ریخته دو تا دکمه اول پیرهنش باز بود
از سر تا پام رو از نظر گذروند بدنم عرق کرد از خجالت
مثل قبل گفت : مست نیستم سرمو با اب خنک شستم
زیاد تعادل نداشت
زل زده بود به چشم هام یه قدم رفتم عقب و دستهام رو از تو دستش بیرون کشیدم
کامیار: لیلی ارومم کن این حال داغون من بخاطر توعه
دلم ریش ریش شد بغضم گرفت نباید اجازه میدادم کامیار بهم حسی پیدا کنه باید سرد تر رفتار میکردم
با لحن ارومی گفتم
کامیار برو تو مستی تو حال خودت نیستی برو... لطفا..
انگار عصبی شد که با خشونت منو روی تخت انداخت و خیمه زد روم
خودمو روی تخت بالا کشیدم و اون همراه من بالا میومد دستهام رو گذاشتم روی قفسه سینش که تند تند بالا و پایین میشد یکم فشار دادم تا دور تر بشه
حالش عجیب بود چشمهاش به نظرم خیلی قشنگ بودن میخ چشمهاش بودم به سختی نگاهمو از چشم هاش برداشتم
ترسیده بودم این بار با ترس نگاهش کردم هیچ راه فراری نداشتم حتی اگر جیغ میزدم بدری خانوم و عمو علی که ته باغ بودن صدام رو نمیشنیدن
صورتش هر لحظه نزدیک تر میشد قطره ابی از موهاش روی گونم چکید خواستم حرف بزنم و سعی کنم کامیار رو به خودش بیارم که لبهاش روی لبهام قرار گرفت
بدنش رو روی بدنم رها کرد
اشکهام جاری شدن حس میکردم که کامیار چقدر دوستم داره
حس قوی که تا اون لحظه نفهمیده بودمش
با خشونت و با احساس لبهام رو میبوسید
نباید اجازه چنین کاری رو میدادم
حدودا یک دقیقه ای شد تا بالاخره تونستم دستهام رو به حرکت در بیارم و سعی کنم کامیار رو جدا کنم
نفسم بالا نمیومد
کامیار به سختی از لبهام جدا شد
نالید : لیلی اذیتم نکن بزار اروم بشم
جدی گفتم نه
کامیار دستهام رو دوطرف بدنم نگه داشت و سرش رو برد زیر گردنم
زبون داغش رو که روی گردنم کشید یه حس بد وقدیمی رو به یادم اورد بدنم مور مور شد نفس کشیدن واسم سخت شد
بدنش داغ بود گرمای بدنش رو حس میکردم مغزم مرتب دستور دوری میداد ولی قلبم ......
با خشونت گردنم رو میبوسید
خیلی سخت تونستم بگم کامیار خواهش میکنم.... ولم کن .....کامیار خواهش میکنم
انگار صدام رو نمیشنید از گردنم اومد پایین تر و یقه لباسم رو کشید پایین بوسه ها و نفس های داغش پوست تنم رو میسوزوند اگر چند دقیقه دیگه طول میکشید اختیارم رو از دست میدادم به سختی دستمو از زیر دستش بیرون کشیدم و انگشتهام رو بردم بین موهاش و موهاش رو کشیدم که باعث شد سرش رو بالا بیاره و به صورت خیس از اشکم نگاه کنه
همون نگاه کافی بود تا به خودش بیاد از روم کنار رفت و کنارم خوابید نفس نفس میزد بعد از یک دقیقه دستم رو گرفت تو دستش و برد سمت دهنش و روی دستم رو طولانی بوسید
کامیار: لیلی من ازت نمیگذرم تو باید مال من باشی هرطور شده مال خودم میکنمت
از روی تخت بلند شد و رفت بیرون
اتقدر گریه کردم که چشمهام سنگین شدن و اصلا نفهمیدم کی خوابم ببر ...
از صبح انگار دلشوره داشتم حالم خوب نبود صدقه دادم و سعی کردم فکرم رو منحرف کنم میدونستم قراره اتفاق بدی رخ بده ولی باز به خودم دلداری میدادم که نه اتفاقی نمی افته نگران نباش
سه سال میشد که اومدم تهران و یک ساله که از امیر دورم
موبایلم رو در اوردم و شماره دختر عموم رو گرفتم تنها کسی از خانوادم که تو این سه سال باهاش رابطه داشتم و ازش احوال خانوادم رو میپرسیدم و چند بار هم تونستم به واسطه دختر عموم با مامانم ی
#رمان#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
رفتم تا دم در و در رو باز کردم که یهو یه نفر با دستش جلو دهنم رو گرفت و تقریبا منو هل داد داخل اتاق از ترس چشمهام تا حد امکان باز شده بود هنوز ندیده بودم ولی حس کردم کامیار باشه سرش رو اورد کنار گوشم و گفت : نترس منم کامیار
دهنش بوی الکل میداد مست کرده بود
کامیار:اروم باش تا دستمو بردارم باشه؟؟
سرمو به نشونه باشه تکون دادم
اروم دستش رو از جلو دهنم برداشت
خواستم ازش فاصله بگیرم و بچرخم سمتش ولی از پشت بهم چسبید و دستهاش رو روی شکمم قفل کرد
تازه یاد لباسی که تنم بود افتادم یه لباس خواب نازک و حریر ابی رنگ تا بالای زانوهام
سرخ شدم از خجالت
اروم گفتم کامیار ...... جوابی نداد
دوباره گفتم ولم کن....... تو حالت خوبه؟؟؟
چرا اومدی اینجا .......کجا بودی........ میدونی ساعت چنده ؟؟
جواب نمیداد سرش رو اورد کنار گردنم
یکم تکون خوردم تا بلکه از حصار دستهاش رها بشم که محکم تر منو به خودش فشار داد
دهنش کنار گوشهام بود حس کردم گردنم خیس شده
اروم گفت : لیلی داغونم ارومم کن
لحن صحبتش دلم رو زیر و رو کرد موهای تنم سیخ شد قلبم بشدت میزد من با این دل نازک چطور میخوام سنگ بشم
دستهام رو گذاشتم رو دستهاش و سعی کردم قلاب دستهاش رو باز کنم اروم گفتم کامیار تو مستی
سریع منو برگردوند سمت خودش و دستهامو گرفت تو دستش
چشمهاش قرمز بود موهاش خیس و بهم ریخته دو تا دکمه اول پیرهنش باز بود
از سر تا پام رو از نظر گذروند بدنم عرق کرد از خجالت
مثل قبل گفت : مست نیستم سرمو با اب خنک شستم
زیاد تعادل نداشت
زل زده بود به چشم هام یه قدم رفتم عقب و دستهام رو از تو دستش بیرون کشیدم
کامیار: لیلی ارومم کن این حال داغون من بخاطر توعه
دلم ریش ریش شد بغضم گرفت نباید اجازه میدادم کامیار بهم حسی پیدا کنه باید سرد تر رفتار میکردم
با لحن ارومی گفتم
کامیار برو تو مستی تو حال خودت نیستی برو... لطفا..
انگار عصبی شد که با خشونت منو روی تخت انداخت و خیمه زد روم
خودمو روی تخت بالا کشیدم و اون همراه من بالا میومد دستهام رو گذاشتم روی قفسه سینش که تند تند بالا و پایین میشد یکم فشار دادم تا دور تر بشه
حالش عجیب بود چشمهاش به نظرم خیلی قشنگ بودن میخ چشمهاش بودم به سختی نگاهمو از چشم هاش برداشتم
ترسیده بودم این بار با ترس نگاهش کردم هیچ راه فراری نداشتم حتی اگر جیغ میزدم بدری خانوم و عمو علی که ته باغ بودن صدام رو نمیشنیدن
صورتش هر لحظه نزدیک تر میشد قطره ابی از موهاش روی گونم چکید خواستم حرف بزنم و سعی کنم کامیار رو به خودش بیارم که لبهاش روی لبهام قرار گرفت
بدنش رو روی بدنم رها کرد
اشکهام جاری شدن حس میکردم که کامیار چقدر دوستم داره
حس قوی که تا اون لحظه نفهمیده بودمش
با خشونت و با احساس لبهام رو میبوسید
نباید اجازه چنین کاری رو میدادم
حدودا یک دقیقه ای شد تا بالاخره تونستم دستهام رو به حرکت در بیارم و سعی کنم کامیار رو جدا کنم
نفسم بالا نمیومد
کامیار به سختی از لبهام جدا شد
نالید : لیلی اذیتم نکن بزار اروم بشم
جدی گفتم نه
کامیار دستهام رو دوطرف بدنم نگه داشت و سرش رو برد زیر گردنم
زبون داغش رو که روی گردنم کشید یه حس بد وقدیمی رو به یادم اورد بدنم مور مور شد نفس کشیدن واسم سخت شد
بدنش داغ بود گرمای بدنش رو حس میکردم مغزم مرتب دستور دوری میداد ولی قلبم ......
با خشونت گردنم رو میبوسید
خیلی سخت تونستم بگم کامیار خواهش میکنم.... ولم کن .....کامیار خواهش میکنم
انگار صدام رو نمیشنید از گردنم اومد پایین تر و یقه لباسم رو کشید پایین بوسه ها و نفس های داغش پوست تنم رو میسوزوند اگر چند دقیقه دیگه طول میکشید اختیارم رو از دست میدادم به سختی دستمو از زیر دستش بیرون کشیدم و انگشتهام رو بردم بین موهاش و موهاش رو کشیدم که باعث شد سرش رو بالا بیاره و به صورت خیس از اشکم نگاه کنه
همون نگاه کافی بود تا به خودش بیاد از روم کنار رفت و کنارم خوابید نفس نفس میزد بعد از یک دقیقه دستم رو گرفت تو دستش و برد سمت دهنش و روی دستم رو طولانی بوسید
کامیار: لیلی من ازت نمیگذرم تو باید مال من باشی هرطور شده مال خودم میکنمت
از روی تخت بلند شد و رفت بیرون
اتقدر گریه کردم که چشمهام سنگین شدن و اصلا نفهمیدم کی خوابم ببر ...
از صبح انگار دلشوره داشتم حالم خوب نبود صدقه دادم و سعی کردم فکرم رو منحرف کنم میدونستم قراره اتفاق بدی رخ بده ولی باز به خودم دلداری میدادم که نه اتفاقی نمی افته نگران نباش
سه سال میشد که اومدم تهران و یک ساله که از امیر دورم
موبایلم رو در اوردم و شماره دختر عموم رو گرفتم تنها کسی از خانوادم که تو این سه سال باهاش رابطه داشتم و ازش احوال خانوادم رو میپرسیدم و چند بار هم تونستم به واسطه دختر عموم با مامانم ی
۹.۶k
۳۰ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.