هم زاد روحم
#هم_زاد_روحم
#پارت_پایانی
داخل شدم و روی صندلی ها منتظر هم زاد روحم بودم.
بعد از نمایش های کنسرت حرفه ای از پشت پرده اومد بیرون و شروع کرد خوندن.
از وجودم خوشحال بودم و اما اشک هایی که عمانم رو بریده بودن.
نه چیزی میخوردم نه فیلم میگرفتم نه به چیزی توجه میکردم و حتی پلک هم نمیزدم زل زده بودم به هم زاد روح خودم.
اما...
تقریبا وسط های کنسرت بود.
فرزاد بعد اینکه یکم صحبت کرد و درمورد آهنگ ها توصیح داد میخواست ترک بعدی رو شروع کنه و سالن سکوت متلق بود.
هنوز شروع نکرده بود.
رفت سمت بطریه آب روی استیج.
سالن سکوت بود و خواهرم داشت فیلم میگرفت.
از جام بلند شدم و از تک تک سلول های وجودم فریاد زدم:
فرزااااااااد؛
عاشقتم🙃:)
کل سالن شروع کردن جیغ زدن و تشویق کردن.
آبش رو خورده بود ودر آب رو بست و گذاشت سرجاش.
هنوز با چشم های اشکی ایستاده بودم و منتظر جواب بودم.
برگشت به سمت تماشا چی ها.
منو دید
حس میکردم دیگه خون به رگ هام نمیرسه.
اون همینجوری تو چشم هام نگاه میکرد و من زل زده بودم بهش و پلک نمیزدم.
پلک هاشو روهم فشار داد و یه لبخند وصف ناپذیر بهم زد.
اشک هام از چشمم میریخت اما بهش زل زده بودم و میخندیدم.
با لبخند سرش رو تکون داد و چشم هاشو ازم دزدید
و بلا فاصله ترک جدید رو شروع کرد.
افتادم رو صندلی و حس میکردم دارم خواب میبینم.
قلبم اونقدر تند میزد که متوجه ی سرگیم نمیشدم.
و اما حالا...
"223" روز و
"15" ساعت و
"47" دقیقه
از اون روز میگذره و من تنها ترسم اینکه اون از چشمام بی افته و مهرش از دلم بره.
دلم واقعا براش تنگ شده؛
برای دیدار دوباره با اون تلاش میکنم ودر هر دقیقه بهش فکرمیکنم.
اون بهترین و زیباترین هم زاد برای روح منه.
"رمان هم زاد روحم بر اساس واقعیت به قلم نرگس" ( نیکا )
به پایان آمد این دفتر و
حکایت هنوز باقیست:)
#پارت_پایانی
داخل شدم و روی صندلی ها منتظر هم زاد روحم بودم.
بعد از نمایش های کنسرت حرفه ای از پشت پرده اومد بیرون و شروع کرد خوندن.
از وجودم خوشحال بودم و اما اشک هایی که عمانم رو بریده بودن.
نه چیزی میخوردم نه فیلم میگرفتم نه به چیزی توجه میکردم و حتی پلک هم نمیزدم زل زده بودم به هم زاد روح خودم.
اما...
تقریبا وسط های کنسرت بود.
فرزاد بعد اینکه یکم صحبت کرد و درمورد آهنگ ها توصیح داد میخواست ترک بعدی رو شروع کنه و سالن سکوت متلق بود.
هنوز شروع نکرده بود.
رفت سمت بطریه آب روی استیج.
سالن سکوت بود و خواهرم داشت فیلم میگرفت.
از جام بلند شدم و از تک تک سلول های وجودم فریاد زدم:
فرزااااااااد؛
عاشقتم🙃:)
کل سالن شروع کردن جیغ زدن و تشویق کردن.
آبش رو خورده بود ودر آب رو بست و گذاشت سرجاش.
هنوز با چشم های اشکی ایستاده بودم و منتظر جواب بودم.
برگشت به سمت تماشا چی ها.
منو دید
حس میکردم دیگه خون به رگ هام نمیرسه.
اون همینجوری تو چشم هام نگاه میکرد و من زل زده بودم بهش و پلک نمیزدم.
پلک هاشو روهم فشار داد و یه لبخند وصف ناپذیر بهم زد.
اشک هام از چشمم میریخت اما بهش زل زده بودم و میخندیدم.
با لبخند سرش رو تکون داد و چشم هاشو ازم دزدید
و بلا فاصله ترک جدید رو شروع کرد.
افتادم رو صندلی و حس میکردم دارم خواب میبینم.
قلبم اونقدر تند میزد که متوجه ی سرگیم نمیشدم.
و اما حالا...
"223" روز و
"15" ساعت و
"47" دقیقه
از اون روز میگذره و من تنها ترسم اینکه اون از چشمام بی افته و مهرش از دلم بره.
دلم واقعا براش تنگ شده؛
برای دیدار دوباره با اون تلاش میکنم ودر هر دقیقه بهش فکرمیکنم.
اون بهترین و زیباترین هم زاد برای روح منه.
"رمان هم زاد روحم بر اساس واقعیت به قلم نرگس" ( نیکا )
به پایان آمد این دفتر و
حکایت هنوز باقیست:)
۳۰۴
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.