پارت :5
پارت :5
برده ارباب زاده ...
" برام مهم نیست چون تو از امشب دیگه مال منی "
"من مال تو نیستم چرا نمیفهمی ؟!
به هیچ عنوان اجازه نمیدم با من این جوری رفتار کنی عوضی "
یونجون نیشخندی زد و گفت ..
"داری راست میگی؟! پس من نمی تونم هر جوری که می خواهم باهات رفتار کنم ؟!
پس بزار نشونت بدم "
یونجون به سمت بومگیو رفت و دو طرف صورتش را گرفت و لب های گرمش را روی لب های نرم بومگیو گذاشت بومگیو با شوک به یونجون نگاه میکرد که در حال بوسیدن لب های بومگیو بود
یونجون بی توجه به بومگیو که تلاش میکرد از یونجون جدا بش ولی نمی تونست چون دست هاشو بسته بود لب های وسوسه انگیزش رو می بوسید ...
یکم که گذاشت یونجون نفس کم آورد و از بومگیو جدا شد با نیشخند بهش نگاه کرد و گفت ...
"بهت ثابت شد که مال منی و هر جور بخواهم میتونم با هان رفتار کنم؟!"
بومگیو با عصبانیت گفت ...
"ببینم چرا نمیفهمی دارم میگم ازت خوشم نمیاد چند بار دیگه باید ردت کنم چرا نمیری دنبال پسر دیگه چرا به من گیر دادی"
یونجون با لبخند بزرگی که رو لبش بود گفت ..
"ولی این دفعه دیگه نمیتونی ردم کنی چون دیگه نمیزارم از دور بشی دیگه با دفع های قبل فرق داره کاری میکنم تو هم عاشقم بشی "
بومگیو دیگه چیزی نگفت و یونجون هم به فکر فرو رفت دستش را روی لب هایش گذاشت و با خودش فکر کرد ..
واقعا اون لب های کسی که دوستش دارد را بوسید اونم بدون هیچ ترسی حتا فکر به اینکه بومگیو رو کنار خودش داره هم باعث می شود فکر کنه اون خوشبخت ترین مرد دنیاست ...
و مطمهن بود بومگیو هم روزی عاشق اون میشه ....
چند دقیقه مونده بود تا به عمارت بزرگ یونجون برسن یونجون دست های بومگیو رو باز کرد و گفت...
" دست هاتو باز کردم ولی فکر فرار به سرت نزنه تو حالان کاملا تنهایی و شانس فرارت زیر صفره پس به نهفته به حرفم گوش کنی و پسر خوبی باشی "
بومگیو دیگه لج نکرد چون میدونست واقعا هیچ شانسی ندارع پس بدون حرفی سرش را تکون داد...
ماشین متوقف شد و هر دو پسر با هم از ماشین پیاده شدن یونجون دستش را دور کمر بومگیو انداخت بود جوری باهاش رفتار میکرد انگار مالکیت بومگیو دست یونجونه ...
و این بومگیو بود که نمیتوانست چیزی به یونجون بگه و فقط با اخم بهش نگاه میکرد و بعضی وقتا هم دستش را پس میزد ولی یونجون انگار نه انگار ...
یونجون و بومگیو توی اتاق یونجون میموندن ...
ادامه دارد ...
برده ارباب زاده ...
" برام مهم نیست چون تو از امشب دیگه مال منی "
"من مال تو نیستم چرا نمیفهمی ؟!
به هیچ عنوان اجازه نمیدم با من این جوری رفتار کنی عوضی "
یونجون نیشخندی زد و گفت ..
"داری راست میگی؟! پس من نمی تونم هر جوری که می خواهم باهات رفتار کنم ؟!
پس بزار نشونت بدم "
یونجون به سمت بومگیو رفت و دو طرف صورتش را گرفت و لب های گرمش را روی لب های نرم بومگیو گذاشت بومگیو با شوک به یونجون نگاه میکرد که در حال بوسیدن لب های بومگیو بود
یونجون بی توجه به بومگیو که تلاش میکرد از یونجون جدا بش ولی نمی تونست چون دست هاشو بسته بود لب های وسوسه انگیزش رو می بوسید ...
یکم که گذاشت یونجون نفس کم آورد و از بومگیو جدا شد با نیشخند بهش نگاه کرد و گفت ...
"بهت ثابت شد که مال منی و هر جور بخواهم میتونم با هان رفتار کنم؟!"
بومگیو با عصبانیت گفت ...
"ببینم چرا نمیفهمی دارم میگم ازت خوشم نمیاد چند بار دیگه باید ردت کنم چرا نمیری دنبال پسر دیگه چرا به من گیر دادی"
یونجون با لبخند بزرگی که رو لبش بود گفت ..
"ولی این دفعه دیگه نمیتونی ردم کنی چون دیگه نمیزارم از دور بشی دیگه با دفع های قبل فرق داره کاری میکنم تو هم عاشقم بشی "
بومگیو دیگه چیزی نگفت و یونجون هم به فکر فرو رفت دستش را روی لب هایش گذاشت و با خودش فکر کرد ..
واقعا اون لب های کسی که دوستش دارد را بوسید اونم بدون هیچ ترسی حتا فکر به اینکه بومگیو رو کنار خودش داره هم باعث می شود فکر کنه اون خوشبخت ترین مرد دنیاست ...
و مطمهن بود بومگیو هم روزی عاشق اون میشه ....
چند دقیقه مونده بود تا به عمارت بزرگ یونجون برسن یونجون دست های بومگیو رو باز کرد و گفت...
" دست هاتو باز کردم ولی فکر فرار به سرت نزنه تو حالان کاملا تنهایی و شانس فرارت زیر صفره پس به نهفته به حرفم گوش کنی و پسر خوبی باشی "
بومگیو دیگه لج نکرد چون میدونست واقعا هیچ شانسی ندارع پس بدون حرفی سرش را تکون داد...
ماشین متوقف شد و هر دو پسر با هم از ماشین پیاده شدن یونجون دستش را دور کمر بومگیو انداخت بود جوری باهاش رفتار میکرد انگار مالکیت بومگیو دست یونجونه ...
و این بومگیو بود که نمیتوانست چیزی به یونجون بگه و فقط با اخم بهش نگاه میکرد و بعضی وقتا هم دستش را پس میزد ولی یونجون انگار نه انگار ...
یونجون و بومگیو توی اتاق یونجون میموندن ...
ادامه دارد ...
۱.۹k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.