رزکوچک
╭────────╮
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک⁸
هوا سرد بود،رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم.
چشمام داشت سنگین میشد که یهو در باز شد و از جام پریدم،انگار تهیونگ مست بود،موهاش پریشون توی صورتش افتاده بود،تلو تلو به سمتم اومد و روی تخت افتاد.
حتما فکر کرده اینجا اتاق خودشه،اروم پتو رو زدم کنار،میخواستم از تخت برم پایین که یهو دستمو گرفت و بغلم کرد.
سعی کردم ازش جداشم،اما خیلی سفت بغلم کرده بود.
تنش بوی الکل میداد،به چشمهای بستش خیره شدم.
آغوشش خیلی گرم بود،چشمام کمکم بسته شد و خوابم برد.
آروم چشمامو باز کردم،پتو رو زدم کنار و بلند شدم.
یهو اتفاقات دیشب یادم اومد،برگشتم و به تخت نگاه کردم،رفته بود.
از اتاق رفتم بیرون.
از خدمتکاری که جلوی در بود
پرسیدم:تهیونگ...
با لبخند گفت:آقای کیم زودتر از شما بیدار شدن،برای کارشون از عمارت رفتن بیرون
سرمو تکون دارم و از پله ها رفتم پایین،توما (پسری که دیروز دیدم) با بادیگاردش از توی اتاق اومد بیرون،تا منو دید لبخند زنان گفت:سلام،مادام
مادام رو محکم تلفظ کرد.
موهامو دادم پشت گوشم و گفتم:سلام
لبخندشو پر رنگ تر کرد و گفت:بابت دیروز،بازم عذرخواهی میکنم
لبخندی زدم و گفتم:نیازی به عذرخواهی نیست
نیشخند زد و گفت:واقعا که،تهیونگ ازدواج کرده و به همکار چند سالش چیزی نگفته
نگاهمو انداختم پایین.
تعظیم کرد و گفت:بعداً میبینمتون
و بعد رفت.
میخواستم برم بیرون،قدمی به سمت در خروجی برداشتم که خدمتکار جلوی در جلومو گرفت و گفت:آقای کیم گفتن باید توی اتاقتون بمونید
هوفی کشیدم و کلافه به سمت پله ها رفتم.
روی تخت نشسته بودم و با انگشتام بازی میکردم که یکی در زد
بیا تو
خدمتکار درو باز کرد،تعظیم کرد و گفت:آقای کیم گفتن بیاید پایین...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک⁸
هوا سرد بود،رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم.
چشمام داشت سنگین میشد که یهو در باز شد و از جام پریدم،انگار تهیونگ مست بود،موهاش پریشون توی صورتش افتاده بود،تلو تلو به سمتم اومد و روی تخت افتاد.
حتما فکر کرده اینجا اتاق خودشه،اروم پتو رو زدم کنار،میخواستم از تخت برم پایین که یهو دستمو گرفت و بغلم کرد.
سعی کردم ازش جداشم،اما خیلی سفت بغلم کرده بود.
تنش بوی الکل میداد،به چشمهای بستش خیره شدم.
آغوشش خیلی گرم بود،چشمام کمکم بسته شد و خوابم برد.
آروم چشمامو باز کردم،پتو رو زدم کنار و بلند شدم.
یهو اتفاقات دیشب یادم اومد،برگشتم و به تخت نگاه کردم،رفته بود.
از اتاق رفتم بیرون.
از خدمتکاری که جلوی در بود
پرسیدم:تهیونگ...
با لبخند گفت:آقای کیم زودتر از شما بیدار شدن،برای کارشون از عمارت رفتن بیرون
سرمو تکون دارم و از پله ها رفتم پایین،توما (پسری که دیروز دیدم) با بادیگاردش از توی اتاق اومد بیرون،تا منو دید لبخند زنان گفت:سلام،مادام
مادام رو محکم تلفظ کرد.
موهامو دادم پشت گوشم و گفتم:سلام
لبخندشو پر رنگ تر کرد و گفت:بابت دیروز،بازم عذرخواهی میکنم
لبخندی زدم و گفتم:نیازی به عذرخواهی نیست
نیشخند زد و گفت:واقعا که،تهیونگ ازدواج کرده و به همکار چند سالش چیزی نگفته
نگاهمو انداختم پایین.
تعظیم کرد و گفت:بعداً میبینمتون
و بعد رفت.
میخواستم برم بیرون،قدمی به سمت در خروجی برداشتم که خدمتکار جلوی در جلومو گرفت و گفت:آقای کیم گفتن باید توی اتاقتون بمونید
هوفی کشیدم و کلافه به سمت پله ها رفتم.
روی تخت نشسته بودم و با انگشتام بازی میکردم که یکی در زد
بیا تو
خدمتکار درو باز کرد،تعظیم کرد و گفت:آقای کیم گفتن بیاید پایین...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۹.۲k
- ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط