عشق.واقعی.من
#عشق.واقعی.من
#پارت9
روندم سمت خونع رفتم بالا اروم تو حال راه میرفتم یعنی واقعن هوسع اخ چ هوسیع ک اینجوری ن امکان ندارع هوس باشع من واقعن دوسش دارم رفتم سمت شیشع مشروبا
رها∶اروم چشامو باز کردم دیدم رو تختم اروم رفتم پایین نمدونم چرا ولی دلم میخاست طاها پیشم میبود اوف چرا یهو دلم همچین چیزی خاست رفتم نشستم جلو مبین و شکیب نازی و فریالم بودن پس طاها کو
ناخاستع پرسیدم طاها کجاس
شکیب و مبین با تعجب نگام میکردن یکم ک گذشت شکیب گفت رفت خونع خودش
اروم گفتم اها
نمدونم چقد گذشت ک شکیب صدام کرد
گفتم همم بلع
گفت امممم تو ب طاها چ حسی داری
شوکع شدع بودم از حرفش اروم گفتم چی میگی شکیب
مبین گفت داری یا ن
مکث کردم داشتم ولی نمیدونم شاید هوس باشع
شکیب گفت دوسش داری فقد یک کلمع ار یا ن
سوکوت کردم یکم ک گذشت اروم گفتم ار دوسش دارم
شکیب با خوشالی ک تو چشاش موج میزد بم نگا میکرد مبینم همینطور پاشدم پوزخند زدم گفتم خو الا ک چی ار دوسش دارم ولی دوسم ندارع
داشتم میرفتم سمت اشپزخونع ک شکیب گفت داری اشتبا فک میکنی طاها واقعن دوست دارع ولی میترسع بت بگع
مکث کردم یکم ک گذشت با صدایی ک کاملن تعجب توش موج میزد گفتم چرا میترسع
گفت یک اینک فک میکنع هوسع دو میترسع تورم از دست بدع
خاستم چیزی بگم ک گوشی شکیب زنگ خورد جواب داد
نمدونم چقد صحبت کرد ولی بین حرفاش متوجع شدم حرف طاهاس ینی چی شدع
یکم ک گذشت شکیب گوشیو غط کرد کلافع رو ب ما گفت امادع شین بریم
با ترس پرسیدم چیشد شکیب طاها چیزیش شدع اصن کی بود زنگ زد
شکیب یع دست تو موهاش کشید گفت اقای احمدی بود همسایع دیوار ب دیوار خونع طاها مکث کرد گفتم خو ادامش گفت من ب احمدی گفتع بودم حواسش ب طاها باشع هرچیزی ک شد سریع بم خبر بدع الانم زنگ زدع گفت صدا شکستن شیشع و عربدع از خونع طاها میاد
با ترس داشتم نگاش میکردم ک نازی گفت زود باشید امادع شین بریم
رفتم بالا چون لباس نداشتم همون هودی و شلوار طاهارو درنیاوردم فقد شالمو سرم کردم سریع رفتم پایین همع بودن سوار شدیم شکیب با سرعت رفت سمت خونع طاها بد نیم ساعت رسیدیم سریع پیادع شدیم شکیب کیلید داشت سری رفتیم داخل از پله ها رفتیم بالا در خونع رو ک باز کردیم وایی خونع چقد بهم ریختس شکیب چراغ و روشن کرد یه عالمع شیشع خورد شدع ریخت بود رو زمین اروم شیشع هارو دنبال کردم یکم ک رفتم جلو جیغ زدم بچ ها اونور بودن با جیغ من اومدن سمتم ب راه پلع اشارع کردم همش خون بود اروم پرسیدم این خونع بالاش چنتا اتاق خاب دارع
شکیب گفت فک کنم ٨یا٩تا
بد دوییدیم سمت پلع ها هرکی رفت سمت یع اتاق در اتاق اولو باز کردم چراغ ک روشن کردم...
ادامه دارد....
#پارت9
روندم سمت خونع رفتم بالا اروم تو حال راه میرفتم یعنی واقعن هوسع اخ چ هوسیع ک اینجوری ن امکان ندارع هوس باشع من واقعن دوسش دارم رفتم سمت شیشع مشروبا
رها∶اروم چشامو باز کردم دیدم رو تختم اروم رفتم پایین نمدونم چرا ولی دلم میخاست طاها پیشم میبود اوف چرا یهو دلم همچین چیزی خاست رفتم نشستم جلو مبین و شکیب نازی و فریالم بودن پس طاها کو
ناخاستع پرسیدم طاها کجاس
شکیب و مبین با تعجب نگام میکردن یکم ک گذشت شکیب گفت رفت خونع خودش
اروم گفتم اها
نمدونم چقد گذشت ک شکیب صدام کرد
گفتم همم بلع
گفت امممم تو ب طاها چ حسی داری
شوکع شدع بودم از حرفش اروم گفتم چی میگی شکیب
مبین گفت داری یا ن
مکث کردم داشتم ولی نمیدونم شاید هوس باشع
شکیب گفت دوسش داری فقد یک کلمع ار یا ن
سوکوت کردم یکم ک گذشت اروم گفتم ار دوسش دارم
شکیب با خوشالی ک تو چشاش موج میزد بم نگا میکرد مبینم همینطور پاشدم پوزخند زدم گفتم خو الا ک چی ار دوسش دارم ولی دوسم ندارع
داشتم میرفتم سمت اشپزخونع ک شکیب گفت داری اشتبا فک میکنی طاها واقعن دوست دارع ولی میترسع بت بگع
مکث کردم یکم ک گذشت با صدایی ک کاملن تعجب توش موج میزد گفتم چرا میترسع
گفت یک اینک فک میکنع هوسع دو میترسع تورم از دست بدع
خاستم چیزی بگم ک گوشی شکیب زنگ خورد جواب داد
نمدونم چقد صحبت کرد ولی بین حرفاش متوجع شدم حرف طاهاس ینی چی شدع
یکم ک گذشت شکیب گوشیو غط کرد کلافع رو ب ما گفت امادع شین بریم
با ترس پرسیدم چیشد شکیب طاها چیزیش شدع اصن کی بود زنگ زد
شکیب یع دست تو موهاش کشید گفت اقای احمدی بود همسایع دیوار ب دیوار خونع طاها مکث کرد گفتم خو ادامش گفت من ب احمدی گفتع بودم حواسش ب طاها باشع هرچیزی ک شد سریع بم خبر بدع الانم زنگ زدع گفت صدا شکستن شیشع و عربدع از خونع طاها میاد
با ترس داشتم نگاش میکردم ک نازی گفت زود باشید امادع شین بریم
رفتم بالا چون لباس نداشتم همون هودی و شلوار طاهارو درنیاوردم فقد شالمو سرم کردم سریع رفتم پایین همع بودن سوار شدیم شکیب با سرعت رفت سمت خونع طاها بد نیم ساعت رسیدیم سریع پیادع شدیم شکیب کیلید داشت سری رفتیم داخل از پله ها رفتیم بالا در خونع رو ک باز کردیم وایی خونع چقد بهم ریختس شکیب چراغ و روشن کرد یه عالمع شیشع خورد شدع ریخت بود رو زمین اروم شیشع هارو دنبال کردم یکم ک رفتم جلو جیغ زدم بچ ها اونور بودن با جیغ من اومدن سمتم ب راه پلع اشارع کردم همش خون بود اروم پرسیدم این خونع بالاش چنتا اتاق خاب دارع
شکیب گفت فک کنم ٨یا٩تا
بد دوییدیم سمت پلع ها هرکی رفت سمت یع اتاق در اتاق اولو باز کردم چراغ ک روشن کردم...
ادامه دارد....
۶۲.۷k
۲۶ بهمن ۱۳۹۹