فرشته مرگ
فرشته مرگ
part 6
وارد اون اتاق شدم نقاشی و خط های بودن که روی دیوار نوشته شده بودن که معلوم بود خود پادشاه دستور داده بود که بنویسن
اول نقاشی ها رو نگاه کردم پسر بچه ای با دختری داشت بازی میکردن خوشحال بودن بعد دخترک بغل پسر به خواب رفت .....
مدت ها بعد پسر رنگ صورتش و بدنش سیاه شد.......
سالها بعد و درکنار یه دختر نور گرفت و بدنش رنگ زندگی گرفت ....و قبلش رنگ گرفت .... که دیدم اون پسر کوک بود .... اون دختر هم اون دختر هم ... من کل بدنم لرزید .... این یعنی
کوک عاشقم بوده اون در باره اش صحبت کرده بود من احمق متوجه اش نبودم .... یعنی چی من رفتم کوک افسرده گی گرفته بوده ....
رفتم سراغ نوشته ها چون گردوغبار گرفته بود با دستم خاکش پاک کردم و خوندمش ......
زبان راوی !!!
ا/ت نوشته ها رو خوند و وقتی به خودش اومد دید داشت گریه میکرد .... اما اون نمیدونست که باید چیکار میکرد نه اعتمادی به کوک داشت نه به این خونه اون گذشته اش رو یادش نمیومد چون اون انسان بود و کسی قدرت اینو نداشت که گذشته رو ..... به یادش بیاره
نوشته : ات دختر عزیزم نمیدونم کی این نوشته منو بخونی اما من پسرمو به تو میسپارم
امیدوارم که عروس خوبی برای این عمارت باشی تو دختر باهوش ، عاقل ، و زیبایی هستی..... امیدوارم که درست ترین راه رو انتخاب کنی .....
پایان نوشته بزرگ
دخترک گوشه اتاق نشست ...هق های آرومی میزد که کسی صداش نشنوه .... اون داشت از خودش فرار میکرد داشت از اینکه ملکه اون قصر و ملکه شاهزاده اون قصر بشه فرار میکرد
دخترک از ولیعهد یا اون شاهزاده میترسید ...
میترسید که اون پسر ازش سو استفاده کنه
اما اون نمیدونست که شاهزاده عاشق اون دختره .....
به هر نحوی میخواست مال خودش کنه ..... چون دیوانه وار عاشقش بود ....
آیا شاهزاده میتونست دل دخترو به دست بیاره ؟!!!
آیا دخترک عاشق اون پسر میشد .... آیا میدونستن زندگی آرومی داشته باشن!؟؟؟
و هزارتا آیا دیگه.............
پایان
part6 .......
and....
part 6
وارد اون اتاق شدم نقاشی و خط های بودن که روی دیوار نوشته شده بودن که معلوم بود خود پادشاه دستور داده بود که بنویسن
اول نقاشی ها رو نگاه کردم پسر بچه ای با دختری داشت بازی میکردن خوشحال بودن بعد دخترک بغل پسر به خواب رفت .....
مدت ها بعد پسر رنگ صورتش و بدنش سیاه شد.......
سالها بعد و درکنار یه دختر نور گرفت و بدنش رنگ زندگی گرفت ....و قبلش رنگ گرفت .... که دیدم اون پسر کوک بود .... اون دختر هم اون دختر هم ... من کل بدنم لرزید .... این یعنی
کوک عاشقم بوده اون در باره اش صحبت کرده بود من احمق متوجه اش نبودم .... یعنی چی من رفتم کوک افسرده گی گرفته بوده ....
رفتم سراغ نوشته ها چون گردوغبار گرفته بود با دستم خاکش پاک کردم و خوندمش ......
زبان راوی !!!
ا/ت نوشته ها رو خوند و وقتی به خودش اومد دید داشت گریه میکرد .... اما اون نمیدونست که باید چیکار میکرد نه اعتمادی به کوک داشت نه به این خونه اون گذشته اش رو یادش نمیومد چون اون انسان بود و کسی قدرت اینو نداشت که گذشته رو ..... به یادش بیاره
نوشته : ات دختر عزیزم نمیدونم کی این نوشته منو بخونی اما من پسرمو به تو میسپارم
امیدوارم که عروس خوبی برای این عمارت باشی تو دختر باهوش ، عاقل ، و زیبایی هستی..... امیدوارم که درست ترین راه رو انتخاب کنی .....
پایان نوشته بزرگ
دخترک گوشه اتاق نشست ...هق های آرومی میزد که کسی صداش نشنوه .... اون داشت از خودش فرار میکرد داشت از اینکه ملکه اون قصر و ملکه شاهزاده اون قصر بشه فرار میکرد
دخترک از ولیعهد یا اون شاهزاده میترسید ...
میترسید که اون پسر ازش سو استفاده کنه
اما اون نمیدونست که شاهزاده عاشق اون دختره .....
به هر نحوی میخواست مال خودش کنه ..... چون دیوانه وار عاشقش بود ....
آیا شاهزاده میتونست دل دخترو به دست بیاره ؟!!!
آیا دخترک عاشق اون پسر میشد .... آیا میدونستن زندگی آرومی داشته باشن!؟؟؟
و هزارتا آیا دیگه.............
پایان
part6 .......
and....
۴۶.۲k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.