عماد
عماد💛
کم کم حس میکردم ک الی داره بهم علاقمند میشه اخه بیشتر وقتا نمیذاشت برم خونه یا تا میرفتم خونه زنگ میزد ک دلم گرفته یا میترسم..... من ی جورایی شیطون رفته بود توی جلدم ک از طریق احساسی بهش نزدیک شم تا شاید بتونم پولی ازش کش برم یا خونه ای چیزی
بی نهایت به الی محبت میکردم و حس میکردم بهم وابسته شده اما بازم حدود خودمو حفظ میکردم دلم میخاست اون به سمتم بیاد اما بهم پیشنهاد بده
ی شب الی بهم زنگ زد ک بیا خونم ی مشتری فوری هست لباس مجلسی میخاد باید ببری بهش بدی سریع ب سمت خونه الی رفتم ایفون زدم ک گفت بیا تو
وارد خونه شدم بیشتر وقتا شبا الی شمع روشن میکرد میگفت ارامش میگیره
خونه پر از شمع بود صداش زدم
_الی کجایی بسته رو بیار لدفن
برقا روشن شد از دیدن این همه ادم و گفتن تولدت مبارک شوکه شدم
تولدم مبارک اما من چون هیچوقت از بچگی تولد نمیگرفتم زیاد شب تولدم با بقیه شبا برام فرقی نمیکرد
الی با پیراهن کوتاه قرمز به سمتم اومد دستمو گرفتم و منو ب سمت کیک سه طبقه بزرگی برد شمعا رو فوت کردم و بزن و بکوب شروع شد همه مست مست بودیم تا بحال توی عمر 20 ساله ام مهمونی و پارتی رو تجربه نکرده بودم
اخر شب بود ک وقت کادو ها رسید و الی سند ماشینی ک دستم بود رو بنام زده بود
باورم نمیشد ب خودم گفتم دیگ از فردا میپچونمش و دیگ نمیام سرکار اما باز با خودم فک کردم کسی ک با این کم محبت ماشین بنام زده اگ باهاش دوست شم چیکار میکنهو تصمیمو یهو گرفتم
بی مقدمه شاخه گلی رو از روی مبز برداشتم و جلوی الی زانو زدم
_عشقممممم عشق من میشی؟
الی ک انگار مدتها بود ک دنبال چنین چیزی بود دستمو گرفت و خودشو در آغوشم انداخت
_اره عشقت میشممممممم
بوسه ای از هم گرفتیم و رسما دوستی خومون رو اعلام کردیم
بعد از اون شب همش پیشش بودم و صبحا دنبال کارای الی بودم و شبا هم پیشش فقط اخر هفته ها پول و یه کم وسایل رو میبردم خونمون و هم از اینک تو رفاه بودن راضی بودن و حتی دگ ب مادرم اجازه نمیدادم بره سرکار
و الی هم همهجور هوامو داشت و دائم در حال خرید برای من و خونوادم بود با خودم میگفتم یه کم ک بارمو بگیرم الی ترک میکنم چون واقعا الی به من نمیخورد 16 سال اختلاف سنی کم نبود من به جای بچش حساب میشدم و الی ب زور ارایش و عمل خودشو جوون نشون میداد و هر جا میرفتیم کسی باور نمیکردم ک ما با هم دوستیم
#سرگذشت #داستان #رمان
کم کم حس میکردم ک الی داره بهم علاقمند میشه اخه بیشتر وقتا نمیذاشت برم خونه یا تا میرفتم خونه زنگ میزد ک دلم گرفته یا میترسم..... من ی جورایی شیطون رفته بود توی جلدم ک از طریق احساسی بهش نزدیک شم تا شاید بتونم پولی ازش کش برم یا خونه ای چیزی
بی نهایت به الی محبت میکردم و حس میکردم بهم وابسته شده اما بازم حدود خودمو حفظ میکردم دلم میخاست اون به سمتم بیاد اما بهم پیشنهاد بده
ی شب الی بهم زنگ زد ک بیا خونم ی مشتری فوری هست لباس مجلسی میخاد باید ببری بهش بدی سریع ب سمت خونه الی رفتم ایفون زدم ک گفت بیا تو
وارد خونه شدم بیشتر وقتا شبا الی شمع روشن میکرد میگفت ارامش میگیره
خونه پر از شمع بود صداش زدم
_الی کجایی بسته رو بیار لدفن
برقا روشن شد از دیدن این همه ادم و گفتن تولدت مبارک شوکه شدم
تولدم مبارک اما من چون هیچوقت از بچگی تولد نمیگرفتم زیاد شب تولدم با بقیه شبا برام فرقی نمیکرد
الی با پیراهن کوتاه قرمز به سمتم اومد دستمو گرفتم و منو ب سمت کیک سه طبقه بزرگی برد شمعا رو فوت کردم و بزن و بکوب شروع شد همه مست مست بودیم تا بحال توی عمر 20 ساله ام مهمونی و پارتی رو تجربه نکرده بودم
اخر شب بود ک وقت کادو ها رسید و الی سند ماشینی ک دستم بود رو بنام زده بود
باورم نمیشد ب خودم گفتم دیگ از فردا میپچونمش و دیگ نمیام سرکار اما باز با خودم فک کردم کسی ک با این کم محبت ماشین بنام زده اگ باهاش دوست شم چیکار میکنهو تصمیمو یهو گرفتم
بی مقدمه شاخه گلی رو از روی مبز برداشتم و جلوی الی زانو زدم
_عشقممممم عشق من میشی؟
الی ک انگار مدتها بود ک دنبال چنین چیزی بود دستمو گرفت و خودشو در آغوشم انداخت
_اره عشقت میشممممممم
بوسه ای از هم گرفتیم و رسما دوستی خومون رو اعلام کردیم
بعد از اون شب همش پیشش بودم و صبحا دنبال کارای الی بودم و شبا هم پیشش فقط اخر هفته ها پول و یه کم وسایل رو میبردم خونمون و هم از اینک تو رفاه بودن راضی بودن و حتی دگ ب مادرم اجازه نمیدادم بره سرکار
و الی هم همهجور هوامو داشت و دائم در حال خرید برای من و خونوادم بود با خودم میگفتم یه کم ک بارمو بگیرم الی ترک میکنم چون واقعا الی به من نمیخورد 16 سال اختلاف سنی کم نبود من به جای بچش حساب میشدم و الی ب زور ارایش و عمل خودشو جوون نشون میداد و هر جا میرفتیم کسی باور نمیکردم ک ما با هم دوستیم
#سرگذشت #داستان #رمان
- ۱۰۸.۸k
- ۱۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط