سرنوشت
#سرنوشت
#Part۹۹
بعد از گذشت چند ساعت سمت اتاق تهیونگ رفتم تقه ای بدر زدمو وارد شدم سرشو بالا اورد و عینک ته استکانیشو از رو بینیش برداشت دوباره سرشو کرد تو لبتاپش سمتش رفتمو گفتم
.: کی قراره بریم
ــ بعد وقت اداری برو
.: چرا تنهایی برم تو نمیخوای بیای
ــ نه نمیام
.: اخه تهیونگ چرا مث بچه هاشدی باید نازتو بکشم؟
ــ شاید باید بکشی
فهمیدم دردش چیه سمتش رفتم جلوش وایسادم وگفتم
.: بفرما بنده تحویل شما
ـــ نمیخام
جلو تر رفتمو محکم لپشو کشیدم که اخی گفت همینجوری که لپشو میکشیدم سمت بالا میکشیدم تا بلند شه سرپاش وایسادو گفت
ــ اخ... اخ... بخدا کنده شد باشه باشه باهات میام... ول کن... اخ
دست از کشیدن برداشتم و دستشو گرفتم پشت در ایستادم دستشو ول کردم اخه کسی از رابطه ما خبر نداشت چند باری همکارام پرسیده بودن نامزد داری گفتم اره ولی هیچ وقت نگفتم که اون تهیونگه از اتاق خارج شدیم راه افتادیم بطرف مزونی که هم لباس عروس میدوخت هم از بقیه کشورا وارد میکرد باهم وارد شدیم خانومه دیگه مارو شناخته بود بسمتمون اومد سلامی کرد و منو داخل اتاق پروف برد خدایا با دیدن لباسم محو دیدنش شدم باصدای هانوم خیاط به خودم اومدم کمک کرد لباسو بپوشم دقیقا اندازم بود با دیدن خودم تواینه جاخوردم چقد تو تنم خودنمایی میکرد بلاخره پرده ای که جلو روم بود کنار رفت تهیونگ دقیقا جلوم روی صندلی نشسته بود ارنجشو رو زانوهاش گذاشته بود سرش پایین بود و یکی از پاهاشو سریع تکون میداد تک سرفه ای کردم که سرشو بالا اورد....
#Part۹۹
بعد از گذشت چند ساعت سمت اتاق تهیونگ رفتم تقه ای بدر زدمو وارد شدم سرشو بالا اورد و عینک ته استکانیشو از رو بینیش برداشت دوباره سرشو کرد تو لبتاپش سمتش رفتمو گفتم
.: کی قراره بریم
ــ بعد وقت اداری برو
.: چرا تنهایی برم تو نمیخوای بیای
ــ نه نمیام
.: اخه تهیونگ چرا مث بچه هاشدی باید نازتو بکشم؟
ــ شاید باید بکشی
فهمیدم دردش چیه سمتش رفتم جلوش وایسادم وگفتم
.: بفرما بنده تحویل شما
ـــ نمیخام
جلو تر رفتمو محکم لپشو کشیدم که اخی گفت همینجوری که لپشو میکشیدم سمت بالا میکشیدم تا بلند شه سرپاش وایسادو گفت
ــ اخ... اخ... بخدا کنده شد باشه باشه باهات میام... ول کن... اخ
دست از کشیدن برداشتم و دستشو گرفتم پشت در ایستادم دستشو ول کردم اخه کسی از رابطه ما خبر نداشت چند باری همکارام پرسیده بودن نامزد داری گفتم اره ولی هیچ وقت نگفتم که اون تهیونگه از اتاق خارج شدیم راه افتادیم بطرف مزونی که هم لباس عروس میدوخت هم از بقیه کشورا وارد میکرد باهم وارد شدیم خانومه دیگه مارو شناخته بود بسمتمون اومد سلامی کرد و منو داخل اتاق پروف برد خدایا با دیدن لباسم محو دیدنش شدم باصدای هانوم خیاط به خودم اومدم کمک کرد لباسو بپوشم دقیقا اندازم بود با دیدن خودم تواینه جاخوردم چقد تو تنم خودنمایی میکرد بلاخره پرده ای که جلو روم بود کنار رفت تهیونگ دقیقا جلوم روی صندلی نشسته بود ارنجشو رو زانوهاش گذاشته بود سرش پایین بود و یکی از پاهاشو سریع تکون میداد تک سرفه ای کردم که سرشو بالا اورد....
۴.۴k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.