سرنوشت
#سرنوشت
#Part97
*یک_ماه_بعد*
چشمامو باز کردم غلطی تو جام زدم چشمم به حلقه تک نگینی که تهیونگ چند روز پیش باهاش بهم پیشنهاد ازدواج داده بود افتاد (ذوق کنید) این یک ماه مث برق و باد گذشت از رخت خواب بلند شدم سمت روشویی رفتم ابی به سرصورتم زدم باحوله پنبه ای نرمی خشکش کردم لباس لشی پوشیدم ارایش ملیحی کردمو سمت اشپزخونه رفتم کتریو روگاز گذاشتم مشغول گذاشتن نون تست روی میز بودم کمی کره وعسل هم رو میز گذاشتم بعد از دم کردن چایی و ریختن توی استکان مشغول خوردن صبحونه شدم آخرین لقمه روهم خوردمو ظرفارو جمع کردمو بعد از شستن ظرفا و خشک کردن دستام از خونه اومدم بیرون سمت خونه تهیونگ رفتمو تقه ای بدر زدم صدایی نیومد یعنی هنوزم خوابه با کلید یدکی که ازش داشتمو تو در انداختمو درو باز کردم بطرف اتاق خوابش رفتم هنوز خوابیده بود رفتم بالا سرش چقده ناز خوابیده بود موهاش رو صورتش ریخته بود با دهن نیمه باز خوابیده همیشه ور رفتن با موهاشو دوس داشتم روی تخت بالا سرش نشستم اروم موهاشو از رو صورتش کنار زدم حس شیطنتم گل کرده بود میدونستم اگه کف دستشو بخارونم قلقلکش میاد اروم اروم دستشو تو دستم گرفتم و شروع کردم قلقلک دادنش ولی خرس قطبی خوابیده بود دستمو رو بینیش گذاشتم محکم فشار دادم هی اینورو اونور کردم یهو چشماشو باز کرد و محکم دستمو کشید ولو شدم تو بغلش در گوشم با لحن خوابالودی گفت
ــ چند دیقه اینجوری بمون بزار بخابم
بیشتر خودمو تو بغلش جادادمو گفتم
.: باید بری شرکت ها فردا برات حرف درمیارنا
حلقه دستشو تنگ تر کردو گفت
ــ غلط میکنن حالاهم ساکت باش بزار بخابم
حرصی گفتم
.: پاشو دیگه من شوهر تنبل نمیخام ها
درجواب گفت
ــ خیلیم دلت بخاد
بعدم از جاش بلند شد تو رخت خواب نشست با اخم ساخنتی گفت
ــ چرا انقد خوشگل کردی
شیطون گفتم
.: میخام بقیه رو اغوا کنم
چینی به بینیش دادو گفت
ــ شما خیلی شکر میخوری درضمن نبینم با پسرا خرف برنیا
.: اوهه اقا بالاسرشدی اونا همکارامن
ازجاش بلند شدو گفت
ــ همینه که هست
بعدم بسمت حموم رفت منم تو اشپزخونه مشغول اماده کردن صبحانش شدم رو میز چیدمشون که اقا از اتاقش اومد بیرون شروع کرد به صبحونه خوردن روبهم گفت
ــ تنهایی نمیچسبه ها بیا بشین صبحونه بخوریم
لبامو با زبونم خیس کردمو گفتم
.: من صبحونه خوردم بخور نوش جونت
بدون حرف چند لقمه دیگه خوردو بلند شد....
#Part97
*یک_ماه_بعد*
چشمامو باز کردم غلطی تو جام زدم چشمم به حلقه تک نگینی که تهیونگ چند روز پیش باهاش بهم پیشنهاد ازدواج داده بود افتاد (ذوق کنید) این یک ماه مث برق و باد گذشت از رخت خواب بلند شدم سمت روشویی رفتم ابی به سرصورتم زدم باحوله پنبه ای نرمی خشکش کردم لباس لشی پوشیدم ارایش ملیحی کردمو سمت اشپزخونه رفتم کتریو روگاز گذاشتم مشغول گذاشتن نون تست روی میز بودم کمی کره وعسل هم رو میز گذاشتم بعد از دم کردن چایی و ریختن توی استکان مشغول خوردن صبحونه شدم آخرین لقمه روهم خوردمو ظرفارو جمع کردمو بعد از شستن ظرفا و خشک کردن دستام از خونه اومدم بیرون سمت خونه تهیونگ رفتمو تقه ای بدر زدم صدایی نیومد یعنی هنوزم خوابه با کلید یدکی که ازش داشتمو تو در انداختمو درو باز کردم بطرف اتاق خوابش رفتم هنوز خوابیده بود رفتم بالا سرش چقده ناز خوابیده بود موهاش رو صورتش ریخته بود با دهن نیمه باز خوابیده همیشه ور رفتن با موهاشو دوس داشتم روی تخت بالا سرش نشستم اروم موهاشو از رو صورتش کنار زدم حس شیطنتم گل کرده بود میدونستم اگه کف دستشو بخارونم قلقلکش میاد اروم اروم دستشو تو دستم گرفتم و شروع کردم قلقلک دادنش ولی خرس قطبی خوابیده بود دستمو رو بینیش گذاشتم محکم فشار دادم هی اینورو اونور کردم یهو چشماشو باز کرد و محکم دستمو کشید ولو شدم تو بغلش در گوشم با لحن خوابالودی گفت
ــ چند دیقه اینجوری بمون بزار بخابم
بیشتر خودمو تو بغلش جادادمو گفتم
.: باید بری شرکت ها فردا برات حرف درمیارنا
حلقه دستشو تنگ تر کردو گفت
ــ غلط میکنن حالاهم ساکت باش بزار بخابم
حرصی گفتم
.: پاشو دیگه من شوهر تنبل نمیخام ها
درجواب گفت
ــ خیلیم دلت بخاد
بعدم از جاش بلند شد تو رخت خواب نشست با اخم ساخنتی گفت
ــ چرا انقد خوشگل کردی
شیطون گفتم
.: میخام بقیه رو اغوا کنم
چینی به بینیش دادو گفت
ــ شما خیلی شکر میخوری درضمن نبینم با پسرا خرف برنیا
.: اوهه اقا بالاسرشدی اونا همکارامن
ازجاش بلند شدو گفت
ــ همینه که هست
بعدم بسمت حموم رفت منم تو اشپزخونه مشغول اماده کردن صبحانش شدم رو میز چیدمشون که اقا از اتاقش اومد بیرون شروع کرد به صبحونه خوردن روبهم گفت
ــ تنهایی نمیچسبه ها بیا بشین صبحونه بخوریم
لبامو با زبونم خیس کردمو گفتم
.: من صبحونه خوردم بخور نوش جونت
بدون حرف چند لقمه دیگه خوردو بلند شد....
۱۷.۲k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.