سرنوشت
#سرنوشت
#Part۹۸
باهم سوار ماشینش شدیم راه افتادیم نگاهی بهم انداختو گفت
ــ یه خبر خوب دارم
پرسیدم
.: چه خبری
شیطون خندید وبه لپش اشاره کردو گفت
ــ اول زیر لفظی میخام
چش قره ای رفتمو گفتم
.: اصلا نگو
اخمی کردو گفت
ــ درباره لباسته
میدونستم منظورش از لباس چیه سریع جلو رفتمو بوسه ریزی رو گونش گذاشتمو گفتم
.: لباسم چی؟ اماده شده؟
چشماشو ریز کرد همونطور که جلوشو نگاه میکرد گفت
ـــ هعی خدا این دیگه چه وضعیه خانوممون باید بخاطر لباسش ادمو بوس کنه
بعدم اهی کشید و سرشو به علامت تاسف تکون داد منکه از کارش خندم گرفته بود گفتم
.: تهیونگ بگو دیگه هوم جون من
ــ لباست اماده شده باید امروز بری برا پروف
چشمام برقی زد و گفتم
.: جدی میگی یعنی الان دیگه امادس
ــ من دروغ دارم به شما بگم بعد از شرکت برو پروفش کن
میدونستم داره ناز میکنه خدایا چقد بچه بود خوشم میومد ناز میکرد سعی داشتم خندمو کنترل کنم با حالت کیوتی گفتم
.: پسرم نالاحته
سعی داشت نخنده هی خودشو کنترل میکرد درباره گفتم
.: الهی بچم گهل کلده
نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم
.: عشقم تو صحرای قلبم
چشماش برقی زد که گفتم
.: تو تنها شتری
پقی زدم زیر خنده چشماشو ریز کرد و گفت
ــ که من شترم اره بچتم اره یه شتری نشونت بدم اونسرش ناپیدا
یه تار ابرومو بالا دادمو گفتم
.: مال این حرفا نیستی
در جوابم گفت
ــ ا/ت نذار زنم با پچش بیاد خونم ها از من گفتن بود....
#Part۹۸
باهم سوار ماشینش شدیم راه افتادیم نگاهی بهم انداختو گفت
ــ یه خبر خوب دارم
پرسیدم
.: چه خبری
شیطون خندید وبه لپش اشاره کردو گفت
ــ اول زیر لفظی میخام
چش قره ای رفتمو گفتم
.: اصلا نگو
اخمی کردو گفت
ــ درباره لباسته
میدونستم منظورش از لباس چیه سریع جلو رفتمو بوسه ریزی رو گونش گذاشتمو گفتم
.: لباسم چی؟ اماده شده؟
چشماشو ریز کرد همونطور که جلوشو نگاه میکرد گفت
ـــ هعی خدا این دیگه چه وضعیه خانوممون باید بخاطر لباسش ادمو بوس کنه
بعدم اهی کشید و سرشو به علامت تاسف تکون داد منکه از کارش خندم گرفته بود گفتم
.: تهیونگ بگو دیگه هوم جون من
ــ لباست اماده شده باید امروز بری برا پروف
چشمام برقی زد و گفتم
.: جدی میگی یعنی الان دیگه امادس
ــ من دروغ دارم به شما بگم بعد از شرکت برو پروفش کن
میدونستم داره ناز میکنه خدایا چقد بچه بود خوشم میومد ناز میکرد سعی داشتم خندمو کنترل کنم با حالت کیوتی گفتم
.: پسرم نالاحته
سعی داشت نخنده هی خودشو کنترل میکرد درباره گفتم
.: الهی بچم گهل کلده
نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم
.: عشقم تو صحرای قلبم
چشماش برقی زد که گفتم
.: تو تنها شتری
پقی زدم زیر خنده چشماشو ریز کرد و گفت
ــ که من شترم اره بچتم اره یه شتری نشونت بدم اونسرش ناپیدا
یه تار ابرومو بالا دادمو گفتم
.: مال این حرفا نیستی
در جوابم گفت
ــ ا/ت نذار زنم با پچش بیاد خونم ها از من گفتن بود....
۱۰.۱k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.