پنجره باز بود
پنجره باز بود
پنجرهی شب لبریز از تاریکی و باد
با اینهمه تابستان بالای جادهها تاب میخورد
و من فکر میکردم فردا تو دیگر اینجا نیستی
گریه نمیکردم فقط میترسیدم محو شوم
در آن تهی که پشتسرت جا میگذاری
چیزی ندارم خودم را بیاویزم
فردا دست تو دیگر اینجا نیست
نه از این رو که تو دیگر فقط دیگران را میخواهی
تنها برای تصادفهای بزرگی که به تو نسبت دادم
تمام زیباییها و غمها
و حالا که میروی
راهام را گم میکنم اینجا
نمیدانم سرم را کدام طرف بچرخانم
مهم نیست چون باید زندگی کنم به هر قیمتی
فردا میروم بیرون
به خیابانی که مردهها در آن پرسه میزنند
رنگام میپرد در این خیابانها
و درست نمیدانم کجا بروم و چرا.
#آگوتا_کریستوف #برگردان: #اصغر_نوری
پنجرهی شب لبریز از تاریکی و باد
با اینهمه تابستان بالای جادهها تاب میخورد
و من فکر میکردم فردا تو دیگر اینجا نیستی
گریه نمیکردم فقط میترسیدم محو شوم
در آن تهی که پشتسرت جا میگذاری
چیزی ندارم خودم را بیاویزم
فردا دست تو دیگر اینجا نیست
نه از این رو که تو دیگر فقط دیگران را میخواهی
تنها برای تصادفهای بزرگی که به تو نسبت دادم
تمام زیباییها و غمها
و حالا که میروی
راهام را گم میکنم اینجا
نمیدانم سرم را کدام طرف بچرخانم
مهم نیست چون باید زندگی کنم به هر قیمتی
فردا میروم بیرون
به خیابانی که مردهها در آن پرسه میزنند
رنگام میپرد در این خیابانها
و درست نمیدانم کجا بروم و چرا.
#آگوتا_کریستوف #برگردان: #اصغر_نوری
۲.۳k
۰۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.