در چشمهای سیاهش

در چشمهایِ سیاهش
شب ابدی و تاریکیِ متراکمی
را که جستجو میکردم پیدا کردم
و در سیاهی مهیب افسونگر آن
غوطه ور شدم،
مثل این بود که قوه ای را
از درون وجودم بیرون می کشند،
زمین زیرپایم میلرزید
و اگر زمین خورده بودم
یک کیف ناگفتنی کرده بودم..

#صادق_هدایت
دیدگاه ها (۸)

‌چقدر زیاد ،خاطرات مشترک نداریم ، چقدر لحظه هایِ با هم بودن ...

‌غنیمتی‌ست تورا داشتن.در این گذار، که پر وحشت است و پر ظلمات...

‌پنجره باز بودپنجره‌ی شب لب‌ریز از تاریکی و بادبا این‌همه تا...

‌می‌نشینم در خانهنه غم‌گین، نه شادنه خودم، نه هیچ‌کس دیگر.رو...

دانشگاه مرگ پارت ۲۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط