اسم رمز قسمت دهم
« اسم رمز 🔪 » قسمت دهم
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
چشمام آروم باز شد. تار میدیدم، پلک زدم. همهچی تاریک بود. نفسهام تند بود، قلبم هنوز به شدت میکوبید. دستامو تکون دادم... هنوز بسته بودن. زنجیرها هنوز سرد و سنگین دور مچهام بودن.
نه... این امکان نداره. پسر... اون پسر که اومده بود... کمکم کرده بود. ولی اینجا چی میدیدم؟ همون اتاق. همون دیوارهای نمور، همون بوی سیگار و عرق که فضا رو پر کرده بود.
کیمیکو: «نه... نه... اینجا بود. بهم کمک کرد... باید...»
صدای قدمها... صدای آشنای خندههای ران و سانزو. اشکام بدون اینکه بفهمم روی گونههام جاری شد.
کیمیکو: «نه... کمک... کمک...»
در با صدای بلندی باز شد. نور ضعیف بیرون تابید. سانزو با همون خونسردی همیشگیش وارد شد، سیگار روشن گوشه لبش.
سانزو: «بازم داری با خودت حرف میزنی؟ بسه دیگه، کیمیکو. این حالت دیگه داره تکراری میشه.»
نگاهش سنگین بود، دستم لرزید. صدام به زمزمه تبدیل شد.
کیمیکو: «ولی... ولی اونجا بود... اومده بود کمکم کنه...»
سانزو خندید، یه خندهی سرد و بیروح.
سانزو: «خیالپردازی قشنگیه، ولی هیچکس اینجا نمیاد. اینجا، فقط ما هستیم و تو. تا وقتی که تصمیم بگیرم.»
در پشت سرش بسته شد. صدای قفل شدن در، مثل یه زخم تازه توی قلبم بود. تنها بودم... هیچ نجاتی نبود.
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
چشمام آروم باز شد. تار میدیدم، پلک زدم. همهچی تاریک بود. نفسهام تند بود، قلبم هنوز به شدت میکوبید. دستامو تکون دادم... هنوز بسته بودن. زنجیرها هنوز سرد و سنگین دور مچهام بودن.
نه... این امکان نداره. پسر... اون پسر که اومده بود... کمکم کرده بود. ولی اینجا چی میدیدم؟ همون اتاق. همون دیوارهای نمور، همون بوی سیگار و عرق که فضا رو پر کرده بود.
کیمیکو: «نه... نه... اینجا بود. بهم کمک کرد... باید...»
صدای قدمها... صدای آشنای خندههای ران و سانزو. اشکام بدون اینکه بفهمم روی گونههام جاری شد.
کیمیکو: «نه... کمک... کمک...»
در با صدای بلندی باز شد. نور ضعیف بیرون تابید. سانزو با همون خونسردی همیشگیش وارد شد، سیگار روشن گوشه لبش.
سانزو: «بازم داری با خودت حرف میزنی؟ بسه دیگه، کیمیکو. این حالت دیگه داره تکراری میشه.»
نگاهش سنگین بود، دستم لرزید. صدام به زمزمه تبدیل شد.
کیمیکو: «ولی... ولی اونجا بود... اومده بود کمکم کنه...»
سانزو خندید، یه خندهی سرد و بیروح.
سانزو: «خیالپردازی قشنگیه، ولی هیچکس اینجا نمیاد. اینجا، فقط ما هستیم و تو. تا وقتی که تصمیم بگیرم.»
در پشت سرش بسته شد. صدای قفل شدن در، مثل یه زخم تازه توی قلبم بود. تنها بودم... هیچ نجاتی نبود.
- ۳.۶k
- ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط