از جام پاشدمو وسایل روی میز رو جمع کردمو بردم توی اشپز خو
از جام پاشدمو وسایل روی میز رو جمع کردمو بردم توی اشپز خونه...سویون اومد سمتم و بالبخند به شونه م زد
_فکر کنم بخت بهت رو کرده ها
+منظورت چیه؟
_انگار گلوی اقای جئون پیشت گیر کرده
پوزخند زدم
+چرت نگو سویون...
از کنارش رد شدم و رفتم سمت سینک و پیشبندمو بستم و شروع کردم به شستن ظرفها... دنبالم اومد
_اگه دوست نداره چرا زخمتو بست؟ دستتم دودستی گرفته بود من خودم دیدم
+دلش سوخته برام حتما
_اصلا اینطور نیست از چشماش معلومه
روکردم سمتش...
+متوجهی که من اینجا فقط یه خدمتکارم؟ اگه میدونی پس دیگه حرفی نمیمونه...
آروم دستاشو دور شونم حلقه کرد
_نمیخواستم ناراحتت کنم رائل..میخواستم یکم حال و هوات عوض شه فقط...
+حال و هوای من دیگه عوض نمیشه...
همونلحظه هاری اومد تو اشپزخونه
_رائل بدو اقای کیم کارت داره
سریع فنجونی که کف زده بودمو شستم و پیشبندمو باز کردم و دستمو با دامنم خشک کردم و رفتم دم اتاقش...صاف وایسادم و دوتا تقه به در زدم
+بیاتو
آروم درو باز کردم و رفتم داخل...تا چشمم بهش افتاد از خجالت قرمز شدم ...سریع سرمو انداختم پایین...داشت پیرهنشو میپوشید
باصدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:
+بامن امری داشتین اقای کیم؟
صدای قدماش داشت بهم نزدیکتر میشد...جلوم وایساد و اروم چونه مو گرفت و سرمو بلند کرد....زل زده بود تو چشمام...از چشماش قشنگ میشد فهمید عصبیه... چشامو گردوندم و زل زد زدم به پشت سرش...نمیتونستم مستقیم تو چشماش نگا کنم...باصدای ارومی گفت:
+به من نگاه کن...
اروم چشمامو چرخوندم رو صورتش...باهمون لحن ارومش ادامه داد:
+فکر کنم میدونی تا اخرین روز زندگیت اینجایی دیگه...مگه نه؟ میدونم که خیلی خوب میدونی...
چونه مو محکمتر فشار داد که چشامو از درد بستم...
+فکر کردی جونگکوک شاهزاده سوار بر اسب سفید توعه؟حتما باخودت گفتی شانس بهم روکرده...
کی بهتر از جونگکوک میتونه به راحتی فراریم بده؟اخرشم میشینم به تهیونگ میخندم بخاطر بی عرضگیش...نه کور خوندی
پوزخند زد
+فکر نمیکردم تا این حد زرنگ باشی...
چونه مو ول کرد و اروم رفت سمت کاناپه ونشست...
+فکر کردی چرا نمیزارم بری؟
بطری ابجوشو باز کرد و سرکشید
+چون پدرت خیلی از خودراضی و مغرور بود...همچین ادمی باید عزیزترین چیزی که توی زندگیش بود رو از دست میداد...
یهو بغضم ترکید
_اقای کیم ...پدرم اشتباه کرده..توروخدا بزارید برم
زانو زدم جلوش
+
_فکر کنم بخت بهت رو کرده ها
+منظورت چیه؟
_انگار گلوی اقای جئون پیشت گیر کرده
پوزخند زدم
+چرت نگو سویون...
از کنارش رد شدم و رفتم سمت سینک و پیشبندمو بستم و شروع کردم به شستن ظرفها... دنبالم اومد
_اگه دوست نداره چرا زخمتو بست؟ دستتم دودستی گرفته بود من خودم دیدم
+دلش سوخته برام حتما
_اصلا اینطور نیست از چشماش معلومه
روکردم سمتش...
+متوجهی که من اینجا فقط یه خدمتکارم؟ اگه میدونی پس دیگه حرفی نمیمونه...
آروم دستاشو دور شونم حلقه کرد
_نمیخواستم ناراحتت کنم رائل..میخواستم یکم حال و هوات عوض شه فقط...
+حال و هوای من دیگه عوض نمیشه...
همونلحظه هاری اومد تو اشپزخونه
_رائل بدو اقای کیم کارت داره
سریع فنجونی که کف زده بودمو شستم و پیشبندمو باز کردم و دستمو با دامنم خشک کردم و رفتم دم اتاقش...صاف وایسادم و دوتا تقه به در زدم
+بیاتو
آروم درو باز کردم و رفتم داخل...تا چشمم بهش افتاد از خجالت قرمز شدم ...سریع سرمو انداختم پایین...داشت پیرهنشو میپوشید
باصدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:
+بامن امری داشتین اقای کیم؟
صدای قدماش داشت بهم نزدیکتر میشد...جلوم وایساد و اروم چونه مو گرفت و سرمو بلند کرد....زل زده بود تو چشمام...از چشماش قشنگ میشد فهمید عصبیه... چشامو گردوندم و زل زد زدم به پشت سرش...نمیتونستم مستقیم تو چشماش نگا کنم...باصدای ارومی گفت:
+به من نگاه کن...
اروم چشمامو چرخوندم رو صورتش...باهمون لحن ارومش ادامه داد:
+فکر کنم میدونی تا اخرین روز زندگیت اینجایی دیگه...مگه نه؟ میدونم که خیلی خوب میدونی...
چونه مو محکمتر فشار داد که چشامو از درد بستم...
+فکر کردی جونگکوک شاهزاده سوار بر اسب سفید توعه؟حتما باخودت گفتی شانس بهم روکرده...
کی بهتر از جونگکوک میتونه به راحتی فراریم بده؟اخرشم میشینم به تهیونگ میخندم بخاطر بی عرضگیش...نه کور خوندی
پوزخند زد
+فکر نمیکردم تا این حد زرنگ باشی...
چونه مو ول کرد و اروم رفت سمت کاناپه ونشست...
+فکر کردی چرا نمیزارم بری؟
بطری ابجوشو باز کرد و سرکشید
+چون پدرت خیلی از خودراضی و مغرور بود...همچین ادمی باید عزیزترین چیزی که توی زندگیش بود رو از دست میداد...
یهو بغضم ترکید
_اقای کیم ...پدرم اشتباه کرده..توروخدا بزارید برم
زانو زدم جلوش
+
۸.۵k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.