قهوه تلخ

قهوه تلخ
پارت ۳۸
ولم کرد و همینطور که وسایلش رو جمع می‌کرد ادامه داد
فوجیوارا: تو رو برای ادامه تحصیل به خارج میفرستم . اینطوری شما از هم جدا می‌شوید
دازای:چ.....چی؟تو نمیتونی اینکار رو کنی
فوجیوارا: میتونم ، اگه خودت نری ، به زور میفرستمت. چند روز هم تا کار ها انجام بشه خونه میمونی ، دیگه از همین الان باید چویا رو فراموش کنی.


هنوز باورم نمیشد. هیچی نفهمیدم ، همه چیز مبهم بود .
به خودم اومدم ، فوجیوارا سان گوشیم رو ازم گرفت ، قفل خونه رو عوض کرد و برام خدمتکار و نگهبان گذاشت. همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. خیلی دوست داشتم باور کنم که این یک خوابه ، اما همه چیز واقعی بود من واقعا از چویا دور شدم

ویو چویا
بعد از استراحت ، وسایلم رو سرجام گذاشتم . با دازای هرچی تماس میگرفتم جواب نمی‌داد. بهش پیام دادم ولی بازم جوابی نگرفتم ، احتمالا خواب بود . یاد نقاشی که قرار بود به دازای بدم افتادم ، آخرای نقاشی بود. چند دقیقه ای طول کشید تا تموم بشه. گذاشتم رنگ هاش خشک بشه. هر موقع دازای رو دیدم بهش میدم. چشمم خورد به دستبند ستی که یا دازای گرفتم. هنوز جوابم رو نداد. حس بدی درموردش داشتم ، امیدوارم حالش خوب باشه
دیدگاه ها (۳۲)

قهوه تلخ پارت ۳۹وارد مدرسه شدم،دازای نبود. هنوز هم جواب نداد...

قهوه تلخ پارت ۴۰چویا: میشه یواشکی این نامه رو به دازای بدید ...

قهوه تلخ پارت ۳۷فوجیوارا: غذا چطوره؟دازای: خوبهفوجیوارا سان ...

قهوه تلخ پارت ۳۶ویو دازای چویا رو رسوندیم ، رفتیم خونه . وار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط