《قلب من به نام او》 پارت دوم
《قلب من به نام او》 پارت دوم
لیا:
به ملکه نگاهی کردمو و گفتم کاش روزی مثلش بشم
به شاهزاده تهیونگ نگا کردن که داشت با خنده نگاهم میکرد
خجالت کشیدم
که دیدم داره از پله ها میاد پایین هی نزدیک تر میشد تا جایی که روبروی من واستاد
و نگاهم کرد
تهیونگ:
وقتی اون دختره رو دیدم ازش خوشم اومد از پله ها پایین واستادم و نگاش کردم اون موهای بلندی داشت پوست سفید و بدنی زیبا وصورت قشنگ
که بشکن زدم و یه آهنگ ملایم پخش شد
همه شروع به رقصیدن کردن و من و فقط به اون دختره نگاه میکردم
لیا:
&:دخترم بریم برقصیم
لیا:بله پدر
وقتی با پدرم میرقصیم هی آدم های مختلف جا به جا میشدن و میرقصیدن که یه دفعه شاهزاده تهیونگ دستمو گرفت و باهام رقصید تا پایان آهنگ وقتی آهنگ تموم شد هی مردم میگفتن این دختره کیه خودشو چسبونده به شاهزاده (از این حرفا)
مراسم تموم شد و همه از هم خداحافظی کردن و باز شهزاده خیره شده بود به من بعد خدافظی سوار خونه شدیم لباسمو عوض کردم آرایشم پاک کردم و خوابیدم
فردا صبح:
صبح بلند شدم رفتم دستشویی صورتمو و شستم و کارای لازمو کردم رفتم پایین داشتم صبحونه میخوردم که با چیزی که پدرم گفت لقمه پرید گلوم
لیا:چییییییییییی میخواد من زنش شممممم
&:وسایلتو جم کن امروز از قصر میان دنبالت ببرنت
لیا:اما من دوسش ندارم
~:دخترم دستور شاهزادس نمیتونیم کاری کنیم
لیا:چشم(بغض) رفتم و وسایل اینا رو جم کردم
و دیدم شاهزاده تو پذیراییه و داره با پدرم صحبت میکنه منم از پلا ها اومدم پایین که گفت سلام و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت قصر
تهیونگ هی بهم نگاه میکردو حواسش بود اما خوب خیلی ناراحت بودم من هیچ حسی بهش نداشتم و بغض داشتم که یهو زدم زیر گریه که
تهیونگ گفت:لیا قشنگم چرا گریه میکنی ؟ چیزی شده به من بگو عزیزم گریه نکن دیگه میدونی دوست ندارم یه قطره اشکتو بیبنم
راستش با این حرفش ازش خوشم اومده بود اون خیلی مرد خوبی بود
لیا:باشه گریه نمیکنم
تهیونگ:آفرین چاگیا
رسیدم به قصر ......
لیا:
به ملکه نگاهی کردمو و گفتم کاش روزی مثلش بشم
به شاهزاده تهیونگ نگا کردن که داشت با خنده نگاهم میکرد
خجالت کشیدم
که دیدم داره از پله ها میاد پایین هی نزدیک تر میشد تا جایی که روبروی من واستاد
و نگاهم کرد
تهیونگ:
وقتی اون دختره رو دیدم ازش خوشم اومد از پله ها پایین واستادم و نگاش کردم اون موهای بلندی داشت پوست سفید و بدنی زیبا وصورت قشنگ
که بشکن زدم و یه آهنگ ملایم پخش شد
همه شروع به رقصیدن کردن و من و فقط به اون دختره نگاه میکردم
لیا:
&:دخترم بریم برقصیم
لیا:بله پدر
وقتی با پدرم میرقصیم هی آدم های مختلف جا به جا میشدن و میرقصیدن که یه دفعه شاهزاده تهیونگ دستمو گرفت و باهام رقصید تا پایان آهنگ وقتی آهنگ تموم شد هی مردم میگفتن این دختره کیه خودشو چسبونده به شاهزاده (از این حرفا)
مراسم تموم شد و همه از هم خداحافظی کردن و باز شهزاده خیره شده بود به من بعد خدافظی سوار خونه شدیم لباسمو عوض کردم آرایشم پاک کردم و خوابیدم
فردا صبح:
صبح بلند شدم رفتم دستشویی صورتمو و شستم و کارای لازمو کردم رفتم پایین داشتم صبحونه میخوردم که با چیزی که پدرم گفت لقمه پرید گلوم
لیا:چییییییییییی میخواد من زنش شممممم
&:وسایلتو جم کن امروز از قصر میان دنبالت ببرنت
لیا:اما من دوسش ندارم
~:دخترم دستور شاهزادس نمیتونیم کاری کنیم
لیا:چشم(بغض) رفتم و وسایل اینا رو جم کردم
و دیدم شاهزاده تو پذیراییه و داره با پدرم صحبت میکنه منم از پلا ها اومدم پایین که گفت سلام و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت قصر
تهیونگ هی بهم نگاه میکردو حواسش بود اما خوب خیلی ناراحت بودم من هیچ حسی بهش نداشتم و بغض داشتم که یهو زدم زیر گریه که
تهیونگ گفت:لیا قشنگم چرا گریه میکنی ؟ چیزی شده به من بگو عزیزم گریه نکن دیگه میدونی دوست ندارم یه قطره اشکتو بیبنم
راستش با این حرفش ازش خوشم اومده بود اون خیلی مرد خوبی بود
لیا:باشه گریه نمیکنم
تهیونگ:آفرین چاگیا
رسیدم به قصر ......
۳.۱k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.