𝓟𝓪𝓻𝓽 71 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 71 🥺🤍🖇️
جانگکوک : پیشم میمونی؟ البته اگه نمونی هم بزور میبرمت ولی گفتم بپرسم
خندیدش
ا/ت : .... البته
بغلش کردم اونم متقابلا بغلم کرد سرمو بردم داخل گودی گردنش و عمیق بو کشیدم موهاشو نوازش کردم
ا/ت : خیلی دوست دارم
جانگکوک : منم
خیلی خوشحالم که پیداش کردم میدونستم زندس ولی پیداش نمیکردم بلاخره تونستم پیداش کنم این باعث خوشحالیم میشد بوی موهاش عوض نشده بود هنوزم بهم آرامش میداد
تو همون حالت گفتم :
جانگکوک : فیلیپم خیلی دلش برات تنگ شده بود
ا/ت : خیلی بزرگ شده؟
جانگکوک : خیلی
بارون شدید تر شد رعد و برقای بدی میزد آدم میلرزید انقدر صداشون بلند بود دستاشو گرفتم یخ زده بود خودمم کمتر از اون نبودم هر دومون داشتیم یخ میزدیم ازش جدا شدم بهش نگاه کردم خیس شده بود بهش خندیدم اونم به من خندید هردومون خیس شده بودیم
ا/ت : نظرت چیه بریم خونه
جانگکوک : البته چرا که نه
دستشو گرفتم و کشوندمش سمت خونه
ا/ت : هی جانگکوک منظورم این بود که هر کس بره خونه ی خودش
جانگکوک : اما این قبول نیست من تازه پیدات کردم نمیزارم بری
ا/ت : اما من باید برم مکس نگران میشه
جانگکوک : مکس کیه؟
ا/ت : داداشمه
مگه ا/ت برادر داره؟
جانگکوک : چی
ا/ت داستانش طولانیه یه روز دیگه بهت میگم
جانگکوک : کی دوباره میتونم ببینمت
ا/ت : خب نمیدونم
جانگکوک : فردا شب همینجا خوبه؟
ا/ت : خوبه
یه رعد و برق زد هردومون پریدیم
جانگکوک : دیگه بهتره بریم
ا/ت : آره پس خداحافظ
جانگکوک : من باهات میام
ا/ت : کجا؟
جانگکوک : میرسونمت
ا/ت : جانگکوک دیوونه شدی؟ بیا برو فردا میبینمت
بهش خندیدم
خواست بره که دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و بوسیدمش سریع ازم جدا شد
ا/ت : اینجا آخه؟
جانگکوک : آره همینجا اصلا میخوام همه ببینن
بهم خندید
ا/ت : فیلیپو ببوس
جانگکوک : باشه
ا/ت : فردا میبینمت
جانگکوک : منم
ا/ت : خداحافظ
جانگکوک : میبینمت
رفتش منتظر موندم تا بره زیر درخت وایساده بودم به آخر راه که رسید برگشت سمتم بهش نگاه کردم دست تکون داد منم براش دست تکون دادم دویید رفت منم رفتم سمت خونه هیجان داشتم تو پوست خودم نمیگنجیدم لبمو از خوشحالی گاز گرفتم ... با رعد و برقی که زد سریع دوییدم سمت خونه
ا/ت ویو
از اونجا دور شدم رفتم سمت خونه به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت 11 بود حتما تا الان مکس خیلی نگران شده درو با کیلید باز کردم تا درو باز کردم مکس اومد سمتم
مکس : ا/ت خوبی؟ چیزیت که نشده؟
ا/ت : نه چیزی نشده
مکس : چرا انقدر دیر کردی؟ چرا حوای تلفنت رو نمیدی
خندیدم
مکس : چرا میخندی؟
خواستم بغلش کنم ولی کل لباسام خیس بود بغلش نکردم
خودش بغلم کرد
مکس : دیگه هیچ وقت بخاطر هیچی از بغل کردنم دست نکش خیلی خب؟
لبخند زدم
ا/ت : باشه
مکس : خب بگو چیشده
ا/ت : جانگکوکو دیدم
ازم جدا شد و با تعجب بهم نگاه کرد
مکس : خب
ا/ت : منو شناخت
براش همه چیزو تعریف کردم
مکس : میدونستم من میدونستم نمیشه شما دو تا رو از هم جدا کرد
خندیدم
ا/ت : اینطوری فکر میکنی؟
مکس : البته
جانگکوک : پیشم میمونی؟ البته اگه نمونی هم بزور میبرمت ولی گفتم بپرسم
خندیدش
ا/ت : .... البته
بغلش کردم اونم متقابلا بغلم کرد سرمو بردم داخل گودی گردنش و عمیق بو کشیدم موهاشو نوازش کردم
ا/ت : خیلی دوست دارم
جانگکوک : منم
خیلی خوشحالم که پیداش کردم میدونستم زندس ولی پیداش نمیکردم بلاخره تونستم پیداش کنم این باعث خوشحالیم میشد بوی موهاش عوض نشده بود هنوزم بهم آرامش میداد
تو همون حالت گفتم :
جانگکوک : فیلیپم خیلی دلش برات تنگ شده بود
ا/ت : خیلی بزرگ شده؟
جانگکوک : خیلی
بارون شدید تر شد رعد و برقای بدی میزد آدم میلرزید انقدر صداشون بلند بود دستاشو گرفتم یخ زده بود خودمم کمتر از اون نبودم هر دومون داشتیم یخ میزدیم ازش جدا شدم بهش نگاه کردم خیس شده بود بهش خندیدم اونم به من خندید هردومون خیس شده بودیم
ا/ت : نظرت چیه بریم خونه
جانگکوک : البته چرا که نه
دستشو گرفتم و کشوندمش سمت خونه
ا/ت : هی جانگکوک منظورم این بود که هر کس بره خونه ی خودش
جانگکوک : اما این قبول نیست من تازه پیدات کردم نمیزارم بری
ا/ت : اما من باید برم مکس نگران میشه
جانگکوک : مکس کیه؟
ا/ت : داداشمه
مگه ا/ت برادر داره؟
جانگکوک : چی
ا/ت داستانش طولانیه یه روز دیگه بهت میگم
جانگکوک : کی دوباره میتونم ببینمت
ا/ت : خب نمیدونم
جانگکوک : فردا شب همینجا خوبه؟
ا/ت : خوبه
یه رعد و برق زد هردومون پریدیم
جانگکوک : دیگه بهتره بریم
ا/ت : آره پس خداحافظ
جانگکوک : من باهات میام
ا/ت : کجا؟
جانگکوک : میرسونمت
ا/ت : جانگکوک دیوونه شدی؟ بیا برو فردا میبینمت
بهش خندیدم
خواست بره که دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و بوسیدمش سریع ازم جدا شد
ا/ت : اینجا آخه؟
جانگکوک : آره همینجا اصلا میخوام همه ببینن
بهم خندید
ا/ت : فیلیپو ببوس
جانگکوک : باشه
ا/ت : فردا میبینمت
جانگکوک : منم
ا/ت : خداحافظ
جانگکوک : میبینمت
رفتش منتظر موندم تا بره زیر درخت وایساده بودم به آخر راه که رسید برگشت سمتم بهش نگاه کردم دست تکون داد منم براش دست تکون دادم دویید رفت منم رفتم سمت خونه هیجان داشتم تو پوست خودم نمیگنجیدم لبمو از خوشحالی گاز گرفتم ... با رعد و برقی که زد سریع دوییدم سمت خونه
ا/ت ویو
از اونجا دور شدم رفتم سمت خونه به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت 11 بود حتما تا الان مکس خیلی نگران شده درو با کیلید باز کردم تا درو باز کردم مکس اومد سمتم
مکس : ا/ت خوبی؟ چیزیت که نشده؟
ا/ت : نه چیزی نشده
مکس : چرا انقدر دیر کردی؟ چرا حوای تلفنت رو نمیدی
خندیدم
مکس : چرا میخندی؟
خواستم بغلش کنم ولی کل لباسام خیس بود بغلش نکردم
خودش بغلم کرد
مکس : دیگه هیچ وقت بخاطر هیچی از بغل کردنم دست نکش خیلی خب؟
لبخند زدم
ا/ت : باشه
مکس : خب بگو چیشده
ا/ت : جانگکوکو دیدم
ازم جدا شد و با تعجب بهم نگاه کرد
مکس : خب
ا/ت : منو شناخت
براش همه چیزو تعریف کردم
مکس : میدونستم من میدونستم نمیشه شما دو تا رو از هم جدا کرد
خندیدم
ا/ت : اینطوری فکر میکنی؟
مکس : البته
۱۹۳.۳k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.