𝓟𝓪𝓻𝓽 27 ☕🪶
𝓟𝓪𝓻𝓽 27 ☕🪶
تهیونگ ویو
گریم گرفته بود نکنه بکشتش نمیتونه این کارو کنه نه
تهیونگ : باز کنید.. این درو
همونجا نشستم حالم اصلا خوب نبود قلبم درد میکرد
داره یه اتفاقی میوفته مطمعنم
.................
ا/ت ویو
نفسم بالا نمیومد قاطی کرده بود انقدر پرتم کرد تو دیوار دیگه هیچ حسی نداشت بدنم حالم اصلا خوب نیست شلاق و انداخته کنار از پشت خوابوندم و یه وزنه سنگین گزاشته پشتم استخونام داشت خورد میشد نفسم در نمیومد خودشم نفس نفس میزد
آرمین : مجبورم... میکنی.. این کارارو
.... باهات ... بکنم
هیچ کاری نمیتونستم کنم داشتم خفه میشدم دیگه گفتم تموم شد هیچ اکسیژنی دریافت نمیکردم چشمام کم کم بسته میشد که وزنه رو برداشت نفس کشیدم برگردوندم سمت خودش روی تک تک اجزای صورتم خونو حس میکردم سرم شکسته بود مطمعنم از بس که پرتم کرد تو دیوار نه تنها سرم دستمم درد خیلی بدی داشت کبودم شده بود فکر کنم اونم شکسته چشمامو بستم تا نبینمش
آرمین : تهیونگو.. از ذهنت... بنداز ... بیرون اگرنه.. همیشه...اینطوری میشه
خونو تو دهنم حس میکردم چرا اینطوری شد؟ چرا انقدر قفسه سینم درد میکنه راه ت نفسم بسته شد دیگه نمیتونم نفس بکشم انگار فهمید
آرمین : ا/ت
اومد سمتم چسب روی دهنمو برداشت به محض اینکه برداشتش خون از دهنم زد بیرون
آرمین : ا/ت
دستپاچه شده بود دستمو گرفت از درد سریع کشیدمش که بیشتر درد گرفت نمیتونستم داد بزنم حس میکردم خون تمام وجودمو گرفته چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم
آرمین ویو
بیهوش شد سریع بلندش کردم و رفتم سمت در نگهبانو صدا زدم
آرمین : نگهباننن( با داد )
اومد سمتم با دیدن ا/ت خشکش زد
آرمین : برو ماشینو روشن کن زود باش( با داد )
نگهبان : چ چشم
سریع دویید رفت رفتم تو حیاط و سوار ماشین شدم
..........
بلاخره رسیدیم به بیمارستان بردمش داخل و روی برانکارد گزاشتمش اومدن و بردنش داخل اتاق خواستم برم ولی نزاشتن رفتن داخل آخ آرمین چطوری دلت اومد لعنت بهم اشکم در اومده بود وضعیتش خیلی بد بود
.......
2 ساعتی میشه که اینجا وایسادم یکی از پرستارا با سرعت اومد بیرون بلند شدم رفتم طرفش
آرمین : چیشده
پرستار : به خون نیاز داریم لطفا برید کنار
رفتش ا/ت خوب شو لطفا خوب شو
.............
3 ساعت دیگه هم گذشت فقط به یه نقطه نامعلوم زل زده بودم هیچ. خبری نبود هیچ خبری در باز شد دکتر با روکش خونی اومد بیرون دوییدم سمتش
آرمین : حالش چطوره؟!
دکتر : 3 تا از استخونای قفسه سینش شکسته بود استخونای شکسته رفته بودن داخل قلبش و باعث خونریزی شده بود این خونریزی جلوی راه تنفسشو گرفته بود علاوه بر این استخون کِتفش و پاهاش شکسته سرشم شکسته بود توی بدنش لختگی خون پیدا کردیم تونستیم جلوی خونریزی رو بگیریم ولی.....
اشکامو پاک کردم
آرمین : ولی چی؟
دکتر : رفتن تو کُما...متاسفم
آرمین : چ چی؟
دکتر : نمیخوام نا امیدتون کنم اما با این وضعی که من میبینم راستش امیدی ندارم اما شما امیدتونو از دست ندید
دست گزاشت رو شونم و رفت حالم خوب نبود همونجا رو زانوهام افتادم نباید اینطوری میشد چرا این کارو کردم چرا
*فلش بک به 2 هفته بعد*
تهیونگ ویو
هیچ خبری از ا/ت نیست هیچی بهم نمیگن تصمیم گرفتم موقعی که خودشو دیدم هر جوری شده یه کاری کنم بهم بگه ا/ت کجاس و چه اتفاقی افتاده نشسته بودم رو تخت و سرمو گرفته بودم در باز شد نگاه کردم خودش بود انگار شانس باهام یاره رفتم سمتش
آرمین : چرا غذاتو نمیخوری؟
تهیونگ : ا/ت کجاس
هر موقع اسم ا/تو میارم سرشو میندازه پایین یقشو گرفتم
تهیونگ : لعنتی میگم ا/ت کجاس( با داد )
نگهبانا خواستن بیان سمتم که با دست بهشون فهموند که برن و کاری نکنن
اونا هم رفتن
تهیونگ : باهاش چیکار کردی( با داد )
آرمین : اون...
تهیونگ : اون چی؟
آرمین : .....
تهیونگ : حرف بزن( با داد )
آرمین : ا/ت توی کماعه تهیونگ
با چیزی که گفت ته دلم خالی شد احساس کردم هوا سرد شده دست و پام یخ کرد اما از درون داغ بودم از اینکه این مرد روبروم باعثشه درونم داغ کرده بود یه مشت کوبوندم تو دهنش افتاد زمین نشستم روش و تا میخورد زدمش
تهیونگ : چطوری دلت اومد؟ ها؟
اشکام جلوی دیدم رو میگرفتن
تهیونگ : مگه اون باهات... چیکار کرده بود
آرمین : نزن
تهیونگ : اون فقط میخواست از اینجا.. بره... از پیش تو بره ... میخواستیم باهم دیگه... یه زندگی.. بسازیم اما تو خرابش کردی...
ولش کردم صورتش خونی شده بود نشستم کنار دیوار و زانوهامو بغل کردم
تهیونگ : چرا این..کارو..کردی
تهیونگ ویو
گریم گرفته بود نکنه بکشتش نمیتونه این کارو کنه نه
تهیونگ : باز کنید.. این درو
همونجا نشستم حالم اصلا خوب نبود قلبم درد میکرد
داره یه اتفاقی میوفته مطمعنم
.................
ا/ت ویو
نفسم بالا نمیومد قاطی کرده بود انقدر پرتم کرد تو دیوار دیگه هیچ حسی نداشت بدنم حالم اصلا خوب نیست شلاق و انداخته کنار از پشت خوابوندم و یه وزنه سنگین گزاشته پشتم استخونام داشت خورد میشد نفسم در نمیومد خودشم نفس نفس میزد
آرمین : مجبورم... میکنی.. این کارارو
.... باهات ... بکنم
هیچ کاری نمیتونستم کنم داشتم خفه میشدم دیگه گفتم تموم شد هیچ اکسیژنی دریافت نمیکردم چشمام کم کم بسته میشد که وزنه رو برداشت نفس کشیدم برگردوندم سمت خودش روی تک تک اجزای صورتم خونو حس میکردم سرم شکسته بود مطمعنم از بس که پرتم کرد تو دیوار نه تنها سرم دستمم درد خیلی بدی داشت کبودم شده بود فکر کنم اونم شکسته چشمامو بستم تا نبینمش
آرمین : تهیونگو.. از ذهنت... بنداز ... بیرون اگرنه.. همیشه...اینطوری میشه
خونو تو دهنم حس میکردم چرا اینطوری شد؟ چرا انقدر قفسه سینم درد میکنه راه ت نفسم بسته شد دیگه نمیتونم نفس بکشم انگار فهمید
آرمین : ا/ت
اومد سمتم چسب روی دهنمو برداشت به محض اینکه برداشتش خون از دهنم زد بیرون
آرمین : ا/ت
دستپاچه شده بود دستمو گرفت از درد سریع کشیدمش که بیشتر درد گرفت نمیتونستم داد بزنم حس میکردم خون تمام وجودمو گرفته چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم
آرمین ویو
بیهوش شد سریع بلندش کردم و رفتم سمت در نگهبانو صدا زدم
آرمین : نگهباننن( با داد )
اومد سمتم با دیدن ا/ت خشکش زد
آرمین : برو ماشینو روشن کن زود باش( با داد )
نگهبان : چ چشم
سریع دویید رفت رفتم تو حیاط و سوار ماشین شدم
..........
بلاخره رسیدیم به بیمارستان بردمش داخل و روی برانکارد گزاشتمش اومدن و بردنش داخل اتاق خواستم برم ولی نزاشتن رفتن داخل آخ آرمین چطوری دلت اومد لعنت بهم اشکم در اومده بود وضعیتش خیلی بد بود
.......
2 ساعتی میشه که اینجا وایسادم یکی از پرستارا با سرعت اومد بیرون بلند شدم رفتم طرفش
آرمین : چیشده
پرستار : به خون نیاز داریم لطفا برید کنار
رفتش ا/ت خوب شو لطفا خوب شو
.............
3 ساعت دیگه هم گذشت فقط به یه نقطه نامعلوم زل زده بودم هیچ. خبری نبود هیچ خبری در باز شد دکتر با روکش خونی اومد بیرون دوییدم سمتش
آرمین : حالش چطوره؟!
دکتر : 3 تا از استخونای قفسه سینش شکسته بود استخونای شکسته رفته بودن داخل قلبش و باعث خونریزی شده بود این خونریزی جلوی راه تنفسشو گرفته بود علاوه بر این استخون کِتفش و پاهاش شکسته سرشم شکسته بود توی بدنش لختگی خون پیدا کردیم تونستیم جلوی خونریزی رو بگیریم ولی.....
اشکامو پاک کردم
آرمین : ولی چی؟
دکتر : رفتن تو کُما...متاسفم
آرمین : چ چی؟
دکتر : نمیخوام نا امیدتون کنم اما با این وضعی که من میبینم راستش امیدی ندارم اما شما امیدتونو از دست ندید
دست گزاشت رو شونم و رفت حالم خوب نبود همونجا رو زانوهام افتادم نباید اینطوری میشد چرا این کارو کردم چرا
*فلش بک به 2 هفته بعد*
تهیونگ ویو
هیچ خبری از ا/ت نیست هیچی بهم نمیگن تصمیم گرفتم موقعی که خودشو دیدم هر جوری شده یه کاری کنم بهم بگه ا/ت کجاس و چه اتفاقی افتاده نشسته بودم رو تخت و سرمو گرفته بودم در باز شد نگاه کردم خودش بود انگار شانس باهام یاره رفتم سمتش
آرمین : چرا غذاتو نمیخوری؟
تهیونگ : ا/ت کجاس
هر موقع اسم ا/تو میارم سرشو میندازه پایین یقشو گرفتم
تهیونگ : لعنتی میگم ا/ت کجاس( با داد )
نگهبانا خواستن بیان سمتم که با دست بهشون فهموند که برن و کاری نکنن
اونا هم رفتن
تهیونگ : باهاش چیکار کردی( با داد )
آرمین : اون...
تهیونگ : اون چی؟
آرمین : .....
تهیونگ : حرف بزن( با داد )
آرمین : ا/ت توی کماعه تهیونگ
با چیزی که گفت ته دلم خالی شد احساس کردم هوا سرد شده دست و پام یخ کرد اما از درون داغ بودم از اینکه این مرد روبروم باعثشه درونم داغ کرده بود یه مشت کوبوندم تو دهنش افتاد زمین نشستم روش و تا میخورد زدمش
تهیونگ : چطوری دلت اومد؟ ها؟
اشکام جلوی دیدم رو میگرفتن
تهیونگ : مگه اون باهات... چیکار کرده بود
آرمین : نزن
تهیونگ : اون فقط میخواست از اینجا.. بره... از پیش تو بره ... میخواستیم باهم دیگه... یه زندگی.. بسازیم اما تو خرابش کردی...
ولش کردم صورتش خونی شده بود نشستم کنار دیوار و زانوهامو بغل کردم
تهیونگ : چرا این..کارو..کردی
۶۴.۹k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.